fehrest page 

فصل هفتم : خصایص و فضایل اصحاب و یاران حسین (ع) 

217- اعلان وفاى یاران در شب عاشورا 
(در شب عاشورا) یکى از کارها این بود که به اصحاب (مخصوصا افرادى که اهل فن بودند) دستور داد که همین امشب ، شمشیرها و نیزه هایتان را آماده کنید، و خودشان هم سرکشى (بازدید) مى کردند. مردى به نام جون ، که اهل این کار یعنى اصلاح اسلحه بود، حضرت مى رفتند و از کار او سرکشى مى کردند.
کار دیگرى که ابا عبدالله در آن شب کردند، این بود که دستور دادند همان شبانه ، خیمه ها را که از هم دور بودند نزدیک قرار دهند، و آن چنان نزدیک آوردند که طنابهاى خیمه ها در داخل یکدیگر فرو رفت ، به گونه اى که عبور یک نفر از بین دو خیمه ممکن نبود. بعد هم دستور دادند خیمه ها را به شکل هلال نصب کنند و همان شبانه ، در پشت خیمه ها گودال حفر کنند. به طورى که اسبها نتوانند از روى آن بپرند و دشمن از پشت حمله نکند.
همچنین دستور داد مقدارى از خار و خاشاکهایى که ، در آن جا زیاد بود را انباشته کنند تا صبح عاشورا آن ها را آتش بزنند، که تا این ها زنده هستند، دشمن نتواند از پشت خیمه ها بیاید. یعنى فقط از رو به رو و راست و چپ با دشمن مواجه باشند و از پشت سرشان اطمینان داشته باشند.
کارى دیگر حضرت این بود که همه اصحاب را در یک خیمه جمع کرد و براى آخرین بار اتمام حجت نمود. اول تشکر بسیار بلیغ و عمیق ، هم از خاندان و هم از اصحاب خودش . فرمود: من اهل بیتى بهتر از اهل بیت خودم و اصحابى با وفاتر از اصحاب خودم سراغ ندارم . در عین حال فرمود: همه شما مى دانید که این ها جز شخص من ، به کس دیگرى کارى ندارند، هدف این ها فقط من هستم ، این ها اگر به من دست بیابند، به هیچ یک از شما کارى ندارند. شما مى توانید از تاریکى شب استفاده کنید و همه تان بروید. از اطراف شروع کردند به گفتن این که : یا ابا عبدالله ! ما چنین کارى بکنیم ؟! بداهم بهذا القول العباس بن على علیه السلام ؛ اول کسى که به سخن در آمد برادر بزرگوارش ابوالفضل العباس بود.
این جااست که باز سخنانى واقعا تاریخى و نمایشنامه اى مى شنویم . هر کدام به تعبیرى حرفى مى زنند.
یکى مى گوید: آقا! اگر مرا بکشند و بعد بدنم را آتش بزنند و خاکسترم را به باد بدهند و دو مرتبه زنده بکنند و هفتاد بار چنین کارى را تکرار بکنند، دست از تو بر نمى دارم ، این جان ناقابل ما قابل قربان تو نیست .
آن یکى مى گوید: اگر مرا هزار بار بکشند و زنده کنند، دست از دامن تو بر نمى دارم .(237) حضرت هر کارى که لازم بود انجام دهد تا افراد خالصا و مخلصا در آن جا بمانند، انجام داد.

218- غربال کردن یاران  
حسین علیه السلام در خطابه اش فریاد مى کشد:
فمن کان باذلا فینا مهجته ، موطنا على لقاء الله نفسه فلیرحل معنا فانى راحل مصبحا ان شاء الله ؛ (238) هر کس آماده است که خون خودش را در راه ما ببخشد، هر کس تصمیم گرفته است لقاء پروردگار را، چنین کسى با ما کوچ کند. (برگردد آن که در هوس کشور آمده است ) آن که از جان گذشته نیست با ما نیاید؛ قافله ما، قافله از جان گذشتگان است . در میان از جان گذشتگان ، عزیزترین عزیزان حسین بن على علیه السلام هست . آیا اگر حسین بن على علیه السلام عزیزانش را در مدینه مى گذاشت کسى متعرض ‍ آن ها مى شد؟ ابدا. ولى اگر عزیزانش را به صحنه کربلا نمى آورد و خودش ‍ تنها به شهادت مى رسید، آیا ارزشى را که امروز پیدا کرده است ، پیدا مى کرد؟ ابدا. امام حسین علیه السلام کارى کرد که یک پاکباخته در راه خدا شود، یعنى عمل را به منتهاى اوج خود برساند، دیگر چیزى باقى نگذاشت که در راه خدا نداده باشد، عزیزانش هم افرادى نبودند که حسین علیه السلام آن ها را به زور آورده باشد، هم عقیده ها، هم ایمانها و همفکر خودش بودند، اساسا حسین علیه السلام لهذا دو سه بار در بین راه غربال کرد. روز اول که از مکه حرکت مى کند، اعلام مى کند که هر کس جانباز نیست نیاید، اما هنوز بعضى خیال مى کنند که شاید امام حسین برود کوفه خبرى بشود، آن جا برو و بیایى باشد، آقایى اى باشد، ما عقب نمانیم ، همراه امام حرکت مى کنند، عده اى از اعراب بادیه در بین راه به حسین بن على علیه السلام ملحق شدند.

219- آخرین غربال 
امام در بین راه خطبه اى مى خواند: ایها الناس ! هر کس که خیال مى کند ما به مقامى نائل مى شویم ، به جایى مى رسیم ، چنین چیزى نیست ، بر گردد. بر مى گردند. آخرین غربال را در شب عاشورا کرد، ولى در شب عاشورا کسى فاسد از آب در نیامد.

220- لزوم بیعت مجدد 
امام حسین علیه السلام از اصحاب خود بیعت گرفت و در شب عاشورا فرمود: من بیعت خودم را از گردن شما برداشتم : انتم فى حل بیعتى مسلم نیز از مردم کوفه براى امام بیعت گرفت .(239)

221- تصفیه یاران  
عده زیادى همراه حسین بن على آمدند. در ابتدا شاید هنوز بودند افرادى که خیال مى کردند ممکن است در سخنان حسین بن على اندکى مبالغه در کار باشد، شاید باز سلامتى در کار باشد. بین راه هم عده اى ملحق شدند، ولى حسین بن على نمى خواست عناصر ضعیفى همراهش باشند. در مواطن مختلف سخنانى گفت که اصحابش را تصفیه کرد. افرادى که چنان شایستگى اى نداشتند، جدا شدند، خارج شدند، غربال شدند، خالصها ماندند، تمام عیارها باقى ماندند. افرادى باقى ماندند که حسین بن على درباره آن ها شهادت داد که : من یارانى از یاران خودم بهتر و باوفاتر سراغ ندارم ، یعنى اصحاب من ! اگر امر دائر بشود میان اصحاب بدر و شما، من شما را ترجیح مى دهم . اگر امر دائر بشود میان اصحاب احد و شما، من شما را ترجیح مى دهم . شما تاج سر همه شهدا هستید. در شب عاشورا آن وقتى که ابا عبدالله همه آن ها را مرخص مى کند، مى گوید من بیعتم را برداشتم . از ناحیه دشمن به آن ها اطمینان مى دهد که کسى به شما کارى ندارد. در عین حال مى گوید: آقا! ما شهادت در راه تو را انتخاب کرده ایم ، یک جان که ارزشى ندارد، اى کاش هزار جان مى داشتیم و همه را در راه تو فدا مى کردیم . بداهم بذلک اخوه عباس بن على ؛ اول کسى که چنین سخنى را گفت برادرش ابى الفضل العباس بود. چقدر قلب مقدس ابا عبدالله شاد شد از این که اصحابى مى بیند با خودش هماهنگ ، همفکر، هم عقیده و هم مقصد. آن وقت ابا عبدالله مطالبى را براى آن ها ذکر کرد. فرمود: حالا که کار به این مرحله رسیده است ، من وقایع فردا را اجمالا به شما بگویم : حتى یک نفر از شما هم فردا زنده باقى نخواهید ماند، ابا عبدالله در روز عاشورا افتخارى به اصحاب خودش داد، پاداشى به اصحاب خودش ‍ داد که این پاداش براى همیشه در تاریخ ثبت خواهد شد. در آن لحظات آخر است . همه شهید شدند دیگر مردى جر زین العابدین که بیمار و مریض ‍ است و در خیمه افتاده است ، باقى نیست ، حسین است و یک دنیا دشمن ، و وسط معرکه تنها ایستاده است . نگاه مى کند، جز بدنهاى قلم قلم شده این اصحاب کسى را نمى بیند. جمله هایى میگوید که معنایش این است : من زنده اى در روى زمین جز این بدنهاى قلم قلم شده نمى بینم . گفت :

مرده دلانند به روى زمین

بهر چه با مرده شوم همنشین

آن ها که در زیر این خاک هستند یا روى خاک افتاده اند، زنده اند حسین بن على در حالى که دارد استنصار مى کند و یارى مى خواهد، از تنها زنده هایى که مى بیند کمک مى خواهد. آن زنده ها چه کسانى هستند همین بدنهاى قلم قلم شده . فریاد مى کشد: یا ابطال الصفا و یا فسان الهیجاء؛ اى شجاعان باصفا و باوفا و اى مردان کارزار و اى شیران بیشه شجاعت !
قوموا عن نومتکم ایها الکرام و امنعوا عن حرم الرسول العناه ؛ اى بزرگ زادگان ! از این خواب سنگین به پا خیزید، حرکت کنید، مگر نمى دانید این دونهاى پست و کثیف قصد دارند به حرم پیغمبر شما حمله کنند. بخوابید، بخوابید، حق دارید، حق دارید. مى دانم که میان بدنها و سرهاى مقدس شما جدایى افتاده است .(240)

222- دو چشم روشنى امام  
دو چیزى که چشم امام را روشن داشت :
الف - خاندان
ب - یاران ههنا مناخ رکاب و مصارع عشاق . اصحاب و خاندان نشان دادند که عاشقانه جهاد مى کنند.(241)

223- مقام اصحاب و اهل بیت امام حسین (ع)  
شهدا در میان همه صلحا و سعدا مى درخشند و اصحاب امام حسین در میان همه شهدا. مى دانید چه فرموده ؟ و چه گواهى صادر کرد؟ در آن شب بعد از آن که در مراحل سابق غربال شده بود و آن هایى که لایق نبودند رفته بودند و لایق ها مانده بودند، باز لایق ها را براى آخرین بار آزمایش کرد. دیگر در این آزمایش یک نفر هم رفوزه نشد.
در شب عاشورا چه کرد؟
فجمع اصحاب (عند قرب الماء) یا (عند قرب المساء) (دو جور نوشته اند) آن ها که گفته اند عند قرب الماء یعنى خیمه اى داشت ابا عبدالله ، که در آن خیمه مشکهاى آب بود، آن خیمه اختصاص ‍ داشت از روز اول براى مشک ها که از آب پر مى کردند و در آن خیمه مى گذاشتند، آن خیمه را مى گفتند خیمه قرب الماء یعنى خیمه مشکهاى آب ، اصحاب خودش را در آن جا جمع کرده بود، حالا چرا آن جا جمع کرد؟ من نمى دانم ، شاید به این جهت که آن خیمه در آن شب دیگر محلى از اعراب نداشت ؛ چون مشک آبى دیگر آن جا وجود نداشت . حداکثر آب داشتن همان بوده که ارباب مقاتل گفته اند که فرزند عزیزش على اکبر را با جمعیتى فرستاد و آن ها موفق شدند و از شریعه فرات مقدارى آب آوردند و همه از آن آب نوشیدند، بعد فرمود: با این آب غسل کنید، و خودتان را شستشو بدهید، و بدانید که این آخرین توشه شماست از آب دنیا. و اگر آن جمله عند قرب السماء باشد یعنى نزدیک غروب آن ها را جمع کرد.
به هر حال اصحاب را جمع کرد و خطبه اى خواند که بسیار بسیار غرا و عالى است . این خطبه عطف به حادثه اى بود که در عصر همان روز پیش ‍ آمده بود.
شنیده اید که در عصر روز تاسوعا تکلیف یکسره شد براى فردا، تکلیف قطعى بود، بعد از قطعى شدن تکلیف ابا عبدالله اصحاب را جمع کرد، راوى امام زین العابدین است که خودشان آن جا بوده اند، مى فرمایند: آن خیمه اى که امام علیه السلام اصحاب خود را در آن خیمه جمع کرد مجاور خیمه اى بود که من در آن جا بسترى بودم ، پدرم وقتى اصحابش را جمع کرد، خدا را ثنا گفت : اثنى على الله احسن الثناء و احمده على السراء و الضراء، اللهم انى احمدک على ان اکرمتنا بالنبوة و علمتنا القرآن و فقهتنا فى الدین ؛ من خدا را ثنا مى گویم ، عالى ترین ثناها، همیشه سپاسگزار بوده و هستم ، در هر شرایطى ، قرار بگیرم .
آن که در طریق حق و حقیقت گام بر مى دارد، در هر شرایطى قرار بگیرد، براى او خیر است ، مرد حق در هر شرایطى ، وظیفه خاص خویش را مى شناسد و با انجام وظیفه و مسئولیت هیچ پیش آمدى شر نیست .

در طریقت پیش سالک هر چه آید خیر او است

در صراط مستقیم اى دل کسى گمراه نیست

بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود

خود فروشان را به کوى مى فروشان راه نیست

هر چه هست از قامت ناساز بى اندام ماست

ورنه تشریف تو بر بالاى کس کوتاه نیست

خودش هنگامى که داشت به طرف کربلا مى آمد، جمله اى در جواب فرزدق شاعر معروف در همین زمینه دارد که جالب است . بعد از آن که فرزدق وضع عراق را وخیم تعریف مى کند، امام مى فرماید: ان نزل القضاء بما نحب فنحمد الله على نعمائه و هو المستعان على الشکر و ان حال القضاء دون الرجاء فلم یتعد (فلم یبعد) من کان الحق نیته و التقوى سریرته ؛ یعنى اگر جریان قضا و قدر موافق آرزوى ما در آمد، خدا را سپاس مى گوییم و از او براى اداى شکر کمک مى خواهیم و اگر بر عکس ، بر خلاف آن چه ما آرزو مى کنیم جریان یافت ، باز هم آن که قصد و هدفى جز حق و حقیقت ندارد و سرشتش ، سرشت تقوا است ، از هر غرضى و مرضى پاک است ، زیان نکرده (و یا دور نشده ) است . پس به هر حال هر چه پیش ‍ آید خیر است و شر نیست .
احمده على السراء و الضراء؛
من او را سپاس مى گویم ، هم براى روزهاى راحتى و آسانى ، و هم براى روزهاى سختى .
مى خواهد بفرماید: من روزهاى راحتى و خوشى در عمر خود دیده ام ، مانند روزهایى که در کودکى روی زانوى پیامبر مى نشستم ، روى دوش پیامبر سوار مى شدم ، اوقاتى بر من گذشته است که عزیزترین کودکان عالم اسلام بودم ، خدا را بر آن روزها، سپاس مى گویم ، بر سختى هاى امروز هم سپاس مى گویم ، من آن چه پیش آمده براى خود بد نمى دانم ، خیر مى دانم . خدایا ما تو را سپاس مى گوییم که علم قرآن را به ما دادى ، ما هستیم که قرآن را آن جورى که هست درک مى کنیم و مى فهمیم . و تو را سپاس مى گوییم که ما را بصیر در دین قرار دارى ، فقیه در دین کردى ، یعنى توفیق دارى که دین را از روى عمق درک کنیم ، روح و باطنش را بفهمیم ، زیر و روى دین را آن جورى که باید بفهمیم ، بفهمیم .
بعد چه کرد؟ بعد آن شهادتنامه تاریخى را درباره اصحاب و اهل بیتش ‍ صادر کرد، فرمود: انى لا اعلم اصحابا خیرا و لا اوفى من اصحابى و لا اهل بیت ابر و لا اوصل و لا افضل من اهل بیتى ؛ من اصحابى از اصحاب خودم بهتر و باوفاتر سراغ ندارم .
مى خواهد بفرماید من شما را حتى بر اصحاب پیامبر که در رکاب پیامبر شهید شدند ترجیح مى دهم ؛ بر اصحاب پدرم على که در جمل و صفین و نهروان در رکاب او شهید شدند ترجیح مى دهم ؛ زیرا شرایط خاص شما از شرایط آن ها مهم تر است . و اهل بیتى نیکوتر و صله رحم به جا آورتر و با فضیلت تر از اهل بیت خود سراغ ندارم ، با این وسیله اقرار کرد و اعتراف کرد به مقام آن ها، و تشکر کرد از آن ها.
بعد فرمود: ایها الناس ! به همه تان اعلان مى کنم ، هم به اصحاب خودم و هم به اهل بیت خودم که این قوم جز با شخص من با کس دیگر کار ندارند، این ها فعلا وجود من را مزاحم خودشان مى دانند از من بیعت مى خواهند که بیعت نمى کنم ، این ها چون فقط شخص من را مزاحم خودشان مى دانند، اگر من را از بین ببرند به هیچ کدام شما کار ندارند، پس دشمن که به شما کار ندارد؛ اما من که شما با من بیعت کردید، به همه تان اعلان مى کنم که بیعت خود را از شما برداشتم ، پس شما نه از ناحیه دشمن اجبارى به ماندن دارید و نه از ناحیه دوست ، آزاد مطلق ، هر کس مى خواهد برود، برود.
رو کرد به اصحاب و فرمود: هر یک از شما دست یکى از خاندان مرا بگیرد (اهل بیت امام حسین کوچک داشتند، بزرگ داشتند، آن ها هم که بودند، اهل آن دیار نبودند، و با آن محیط ناآشنا بودند، مى خواست بفرماید که دسته جمعى اهل بیت من برود، بلکه هر یکى از شما دست یکى از آن ها را بگیرید و از معرکه خارج کنید و بروید.)
این جاست که مقام اصحاب ابا عبدالله روشن مى شود، هیچ اجبارى نه از ناحیه دشمن که بگوییم در چنگال دشمن گرفتارند و نه از ناحیه حضرت که مسئله تعهد بیعت بود، نداشتند، ابا عبدالله به همه شان آزادى داد.
در همین جاست که مى بینید که جمله هاى پرشکوه را یک یک اهل بیت و اصحابش ، به ابا عبدالله در جوابش عرض مى کردند.(242)

224- دو مایه دلخوشى  
امام حسین علیه السلام در شب عاشورا، و روز عاشورا، دو تا دلخوشى دارد، دلخوشى بزرگش به اهل بیتش است که مى بیند قدم به قدمش دارند مى آیند، از آن طفل کوچکش گرفته تا فرد بزرگش .
دلخوشى دیگرش بر اصحاب باوفایش هست که مى بیند کوچک ترین نقطه ضعفى ندارد، فردا که روز عاشورا مى شود، یک نفر از این ها فرار نکرد، یک نفر از این ها به دشمن ملحق نشد، ولى از دشمن افرادى را به خود جذب کردند. هم در شب عاشورا افرادى به آن ها ملحق شدند و هم در روز عاشورا دشمن را مجذوب خودشان کردند، که حر بن یزید ریاحى یکى از آن هاست ، 30 نفر در شب عاشورا آمدند ملحق شدند، این ها مایه هاى دلخوشى ابا عبدالله بود.
یک یک شروع کردند به جواب دادن به آن حضرت : آقا! ما را مرخص ‍ مى فرمایید؟! ما برویم و شما را تنها بگذاریم ؟! نه به خدا قسم ، یک جان که قابل شما نیست ، یک جان که در راه شما ارزش ندارد.
یکی گفت : من دلم مى خواهد که من را مى کشتند، جنازه من را مى سوزاندند، خاکسترم را به باد مى دادند، باز دو مرتبه من زنده مى شدم ، باز در راه تو کشته مى شدم ، تا هفتاد بار تکرار مى شد، یک بار که چیزى نیست .
دیگرى گفت من دوست داشتم هزار بار مرا پشت سر یکدیگر مى کشتند، من هزار جان مى داشتم و قربان تو مى کردم .
اول کسى که این را گفت ، که دیگران دنبال سخن او را گرفتند؛ برادرش ابو الفضل بود. بداهم بذلک اخوه العباس بن على بن ابى طالب علیه السلام .
یعنى اول کسى که به سخن آمد و این اظهارات را به زبان آورد، برادر رشیدش ابوالفضل العباس بود.
پشت سر آن حضرت ، دیگران شبیه آن جمله ها را تکرار کردند.
این آخرین آزمایش بود که این ها مى بایست بشوند، و آزمایش شدند.
بعد از این که صد در صد تصمیم خودشان را اعلان کردند، آن وقت ابا عبدالله پرده از روى حقایق فردا برداشت ، و فرمود: پس به شما بگویم : همه شما فردا شهید خواهید شد.
همه گفتند: الحمد لله رب العالمین . خدا را شکر که ما فردا در راه فرزند پیغمبر خودمان شهید مى شویم ، خدارا شکر.
این جا یک حساب است ، اگر منطق ، منطق شهید نبود، این منطق مى آمد که خوب حالا که حسین بن على به هر حال کشته مى شود، ماندن این همه افراد چه تأثیرى دارد، جز این که این ها هم کشته بشوند، پس این ها چرا دیگر ماندند؟!
ابا عبدالله چرا اجازه داد که این ها بمانند، چرا این ها را مجبور نکرد که بروند؟ چرا نگفت چون کسى به شما کار ندارد و ماندن شما هم به حال ما کوچک ترین فایده اى ندارد، تنها اثرش این است که شما هم جان خود را از دست مى دهید، پس باید بروید، رفتن واجب است و ماندن حرام . اگر فردى مانند ما به جاى امام حسین مى بود و بر مسند شرع نشسته بود قلم بر مى داشت و مى نوشت : حکم به این که ماندن شما از این به بعد حرام و رفتن شما واجب است ، اگر بمانید از این ساعت سفر شما معصیت است و نماز خود را باید تمام بخوانید نه قصر.
امام حسین این کار را نکرد، چرا این کار را نکرد و بر عکس ، اعلام آمادگى آنان را براى شهادت تقدیس و تکریم کرد. (243)

225- شب معراج حسین  
راست گفته اند آنان که آن شب (شب عاشورا) را شب معراج حسین خوانده اند. در آن شب است که آن خطابه غرا را براى اصحاب و اهل بیتش ‍ مى خواند. در آن شب است که همه آن ها را مرخص مى کند: اصحاب من ! اهل بیت من ! من اصحابى از اصحاب خودم بهتر، و اهل بیتى از اهل بیت خودم بهتر سراغ ندارم . از همه شما تشکر مى کنم . از همه شما ممنونم . ولى بدانید این ها فقط مرا مى خواهند، جز من با کسى کارى ندارند، بیعتى اگر با من کردید، برداشتم ، همه آزادید، هر کسى مى خواهد برود، برود. به اصحابش گفت : هر کدام از شما مى توانید دست یکى از اهل بیت مرا بگیرید و با خودتان ببرید. ولى اصحاب حسین غربال شده بودند.

226- وفادارى اصحاب حسین (ع)  
نوشته اند: همه (اصحاب) یک صدا گفتند: این چه سخنى است که شما به ما مى گویید؟! ما برویم و شما را تنها بگذاریم ؟! ما یک جان بیشتر نداریم که فدا کنیم ، اى کاش خدا هزار جان پى در پى به ما مى داد، کشته مى شدیم و دوباره زنده مى شدیم ، هزار جان در راه تو فدا مى کردیم ، یک جان که قابل نیست. جان ناقابل من قابل قربان تو نیست .
نوشته اند: بداهم بذلک اخوه ابوالفضل العباس.

227- شکر یاران حسین (ع)  
بعد از آن که (اصحاب) وفاداریشان را اعلام کردند، ابا عبدالله سهم خودش‍ را عوض کرد. پرده دیگرى از حقایق را به آن ها نشان داد. فرمود: پس حالا من حقیقت را به شما بگویم : بدانید فردا تمام شهید خواهیم شد، یک نفر از ما که در این جا هستیم ، زنده نخواهد ماند.
همه گفتند: خدا را شکر مى کنیم که چنین شهادتى و چنین موهبتى را نصیب ما کرد.

228- ستایش از اصحاب  
امام حسین در شب عاشورا اصحاب خودش را ستایش کرد، نگفت یک عده مردم بیگناه و بیچاره فردا کشته مى شوید و عمر شما خاتمه داده مى شود، بلکه آن ها را ستایش کرد و فرمود:
فانى لا اعلم اصحابا اوفى و لا خیرا من اصحابى ؛ من یارانى در جان بهتر از یاران خودم سراغ ندارم ، یعنى من شما را بر یاران بدر که یاران پیغمبر بودند، ترجیح مى دهم ، بر یارانى که قرآن کریم براى انبیاء ذکر مى کند: و کاین من نبى قاتل معه ربانیون کثیر فما وهنوا لما فى سبیل الله و ما ضعفوا و ما استکانوا و الله یحب الصابرین ترجیح مى دهم . یعنى اعتراف مى کنم که همه شما قهرمان هستید. سخنش این طور آغاز مى شود: مرحبا به گروه قهرمانان بنابراین حالا که فهمیدیم این داستان دو صفحه دارد، مى خواهیم صفحه دوم آن را هم مورد مطالعه قرار دهیم و اعتراف بکنیم که ما در گذشته این اشتباه را مرتکب شده ایم که این داستان را فقط از یک طرف آن مطالعه کرده ایم و غالبا آن طرف دیگر داستان را مسکوت عنه گذاشته ایم ؛ یعنى ما نمایشگر قهرمانى هاى جنایتکارانه پسر معاویه و پسر زیاد و پسر سعد بوده و هستیم .(244)

229- مقاومت یاران حسین  
یکى از امتیازات بزرگ جریان امام حسین این است که امام حسین که یک هسته نیرومند ایمانى به وجود آورد که این ها در مقابل هر چه شدائد بود مقاومت کردند.
تاریخ نمى نویسد که یک نفر از این ها به لشکر دشمن رفته باشد. ولى تاریخ مى نویسد که عده زیادى از لشکر دشمن در همان وقایع (به لشکر امام پیوستند.) ، مگر یک نفر (یا دو نفر) بنام ضحاک بن عبدالله مشرقى که (گفت) تا وقتى که احتمال بدهم وجود من به حال شما مفید است هستم ، ولى از آن ساعتى که بدانم دیگر ذره اى به حال شما نمى توانیم مفید باشم ، مرخص شوم . با این شرط حاضر شد، امام هم قبول کرد. آمد و تا روز عاشورا و تا آن لحظات آخر هم بود، بعد آمد نزد امام و گفت : من طبق شرطى که کردم الان دیگر مى توانم بروم چون حس مى کنم که دیگر وجود من براى شما هیچ فایده اى ندارد.
فرمود: مى خواهى بروى برو.
یک اسب بسیار دونده عالى اى داشت ، سوار این اسب شد و چند شلاق محکم به آن زد که اسب را به اصطلاح اجیر و آماده کرده باشد. اطراف محاصره بود. نقطه اى را در نظر گرفت . یک مرتبه به قلب دشمن زد ولى نه به قصد محاربه ، به قصد این که لشکر را بشکافد و فرار کند. زد و خارج شد. عده اى تعقیبش کردند. نزدیک بود گرفتار شود. اتفاقا در میان تعقیب کنندگان شخصى بود که از آشنایان او بود، گفت : کارى به او نداشته باشید، او که نمى خواهد بجنگد، مى خواهد فرار کند. رهایش کردند، رفت .(245)

230- فضیلت حسین (ع) در روز عاشورا 
اگر در روز عاشورا یکى از صحابه امام حسین حتى ذره اى ضعف نشان مى داد و به لشکر دشمن که قوى تر و نیرومندتر بود، ملحق مى شد و خودش را به اصطلاح از خطر نجات مى داد و در پناه آن ها مى رفت ، براى امام حسین علیه السلام و براى مکتب حسینى نقص بود. اما بر عکس ، از دشمن به سوى خود آوردند. دشمنى را که در مأمن و امنیت بود به سوى خود آوردند و در معرض و کانون خطر قرار دادند. یعنى خودشان آمدند. امام از کانون خطر این ها، یک نفر هم به آن مأمن نرفت . اگر حسن بن على قبلا آن غربالها و اعلام خطرها را نکرده بود، از این حادثه ها خیلى پیش مى آمد. یک وقت مى دیدى نیمى از جمعیت رفتند و بعد هم العیاذ بالله ، علیه حسین بن على علیه السلام تبلیغ مى کردند چون آن کسى که مى رود، نمى گوید من ضعیف الایمانم ، من مى ترسیدم ؛ بلکه براى خود توجیهى درست مى کند، دروغى مى سازد و ادعا مى کند که ما اگر تشخیص مى دادیم راه حق همین است ، رضاى خدا در این است ، این کار را مى کردیم ؛ خیر، ما تشخیص دادیم که حق با این طرف است . قهرا براى خود منطق هم مى سازد. ولى چنین چیزى نشد.

231- اصحابى وفادار  
قطعا در شب عاشورا هیچ کدام از اصحاب ابا عبدالله علیه السلام نرفتند و نشان دادند که در میان ما، غش دار و آن که نقطه ضعفى داشته باشد وجود ندارد.

232- خوشحالى اصحاب ابا عبدالله  
در شب عاشورا یکى از اصحاب حضرت بنام بریر بن خضیر در حالى که عده اى جلوى آن خیمه تنظیف نشسته بودند و انتظار مى کشیدند، دائم شوخى مى کرد. رفیقش به او گفت : امشب که شب شوخى نیست !
گفت : دوستان من همه مى دانند که من در عمرم اهل شوخى نبوده ام ، ولى امشب شب شوخى است ، چون مى دانم فردا شهادت ما همان و بهشت رفتن و در آغوش حور العین رفتن ما همان .(246)

233- شکر شهادت در رکاب امام  
مردى بود که اتفاقا در همان ایام محرم به او خبر رسید که پسرت در فلان جنگ به دست کفار اسیر شده ، خوب جوانش بود، و معلوم نبود چه بر سرش مى آید. گفت : من دوست نداشتم که زنده باشم و پسرم چنین سرنوشتى پیدا بکند. خبر رسید به ابا عبدالله که براى فلان صحابى شما چنین جریانى رخ داده است . حضرت او را طلب کردند، از او تشکر نمودند که تو مرد چنین و چنان هستى . پسرت گرفتار است ، یک نفر لازم است برود برای آن ها پولى ، هدیه اى ببرد و به آن ها بدهد تا اسیر را آزاد بکنند، کالاهایى ، لباسهایى در آن جا بود که مى شد آن ها را تبدیل به پول کرد.
فرمود: این ها را مى گیرى و مى روى در آن جا تبدیل به پول مى کنى بعد مى دهى بچه ات را آزاد مى کنى .
تا حضرت این جمله را فرمود: او عرض کرد:
اکلتنى السباع حیا ان فارقتک ؛ درنده گان بیابان زنده زنده مرا بخورند، اگر من چنین کارى بکنم . پسرم گرفتار است ، باشد، مگر پسر من از شما عزیزتر است ؟!
در آن شب بعد از آن اتمام حجت ها وقتى که همه یکجا و صریحا اعلام وفادارى کردند و گفتند: ما هرگز از تو جدا نخواهیم شد. یک دفعه صحنه عوض شد، امام علیه السلام فرمود: حالا که این طور است ، بدانید که ما کشته خواهیم شد.
همه گفتند: الحمد الله ، خدا را شکر مى کنیم براى چنین توفیقى که به ما عنایت کرد، این براى ما مژده است ، شادمانى است .(247)

234- مرگ اختیارى  
روحیه اصحاب امام حسین و عشق صادق آن ها و این که آن ها مرگ را ایثار و اختیار کردند، این خصوصیت در میان همه شهداء کربلاء بوده که
آثروا الموت یعنى اختیارا مرگ را بر زندگى ننگ آور ترجیح دادند. احدى نبود که راه نجات نداشته باشد. گاهى اتفاق مى افتد که جمعیتى مرد یا زن و مرد و اطفال ناگهان در جایى گرفتار مى شوند و به وضع بسیار فجیعى کشته می شوند. ( اما تفاوت این واقعه با حوادث ) دیگر جهان این است که همه آن ها با آن که راهى براى نجات داشتند منتها با قبول ذلت و بى ایمانى، شهادت و کمال عبودیت را درک کرده بودند. قضیه امام و عباس بن على علیه السلام و قصه محمد بن بشر الخضرمى و حل بیعت کردن سید الشهداء از عموم و قضیه قاسم و قضیه غلام سیاه ، همه گواه موت اختیارى است .(248)

235- وفادارى فرزندان مسلم  
مسلم دختر کوچکى داشت . امام حسین وقتى که نشست او را صدا کرد، فرمود: بگویید بیاید. دختر مسلم را آوردند، او را نشاند روى زانوى خودش ‍ و شروع کرد به نوازش کردن . دخترک زیرک و باهوش بود، دید که این نوازش ، یک نوازش فوق العاده است ، پدرانه است ، لذا عرض کرد: یا ابا عبدالله ! یا ابن رسول الله ! اگر پدرم بمیرد چقدر...؟
ابا عبدالله متأثر شد، فرمود:دخترکم ! من به جاى پدرت هستم . بعد از او، من جاى پدرت را مى گیرم .
صداى گریه از خاندان ابا عبدالله بلند شد. ابا عبدالله رو کرد به فرزندان عقیل و فرمود: اولاد عقیل ! شما یک مسلم دادید کافى است . از بنى عقیل یک مسلم کافى است ، شما اگر مى خواهید برگردید، برگردید.
عرض کردند: یا ابا عبدالله ! یا ابن رسول الله ! ما تا حال که مسلمى را شهید نداده بودیم ، در رکاب تو بودیم ، حالا که طلبکار خون مسلم هستیم ، رها کنیم ؟ ابدا، ما هم در خدمت شما خواهیم بود تا همان سرنوشتى که نصیب مسلم شد، نصیب ما هم بشود.(249)

236- ادعاى حقیقى یا دروغین  
در زیارت ابا عبدالله مى گوییم : یا لیتنا کنا معک فنفوز فوزا عظیما (که یک ورد شده براى ما و به معناى آن هم توجه نمى کنیم ) یا ابا عبدالله ! اى کاش ما با تو بودیم و رستگارى عظیم پیدا مى کردیم . معنایش این است که اى کاش ما در خدمت تو بودیم و شهید مى شدیم و از راه شهادت ، رستگارى عظیم پیدا مى کردیم . آیا این ادعاى ما از روى حقیقت است ؟ افرادى هستند که از روى حقیقت ادعا مى کنند ولى اکثر ما که در زیارت نامه ها مى خوانیم ، لقلقه زبان است .(250)

237- شجاعت عابس بن ابى شبیب شاکرى  
مردى از اصحاب ابا عبدالله به نام عابس بن ابى شبیب شاکرى ، که خیلى شجاع بود و آن حماسه حسینى هم در روحش بود، آمد وسط میدان ایستاد، هماورد طلبید.(251) کسى جرئت نکرد بیاید، این مرد ناراحت و عصبانى شد و برگشت ، خُود را از سر برداشت ، زره را از بدن بیرون آورد چکمه را از پا بیرون آورد و لخت به میدان آمد و گفت : حالا بیائید با عابس بجنگید. باز هم جرئت نکردند. بعد دست به یک عمل ناجوانمردانه زدند، سنگ و کلوخ و شمشیر شکسته ها را به سوى این مرد بزرگ پرتاب کردند و به این وسیله او را شهید نمودند (252) جوشن زبر گرفت که ماهم نه ماهیم .(253)
اصحاب ابا عبدالله در روز عاشورا خیلى مردانگى نشان دادند، خیلى صفا و وفا، نشان دادند، هم زنان و هم مردان آن ها، واقعا تابلوهایى در تاریخ بشریت ساختند که بى نظیر است . اگر این تابلوها در تاریخ فرنگى ها مى بود. آن وقت مى دیدید از آن ها چه مى ساختند.

238- نیک بختى زهیر بن قین  
حسین بن على علیه السلام آن جا را که با لجاجت دشمن رو به رو مى شود، سر را چنان بالا مى گیرد که هیچ قدرتى نمى تواند خم به ابروى او بیاورد تا چه رسد که این سر را پایین بیاورد. ولى وقتى هم مواجه مى شود با اشخاصى که باید این ها را ارشاد و هدایت بکند، احیانا از بى اعتنایى هایشان هم صرف نظر و چشم پوشى مى کند. زهیر بن القین از مکه حرکت کرده با قافله اش‍ دارد مى آید، امام حسین هم دارد مى آید. زهیر کوشش مى کند با امام حسین رو به رو نشود، یعنى اگر مى بیند امام حسین نزدیک است قافله را از طرف دیگر مى برد. اگر یک جا ایشان فرود آمدند، مخصوصا در یک سرچشمه در منزل دیگر به رود مى آید، مى گوید: نمى خواهم چشمم به چشم حسین بیفتد، براى این که به رو در بایستیش گرفتار نشوم (این خلاصه حرفش است)
امام حسین علیه السلام هم مى فهمد که (دور شدن ) زهیر براى این است . امام حسین که این جا تشخیص داده زهیر مردى است اغفال شده ، به اصطلاح عثمانى یعنى مرید عثمان ، معلوم مى شود؛ در محیطى بوده که مریدهاى عثمان او را در گروه خودشان برده اند، ولى آدم بى غرضى است ؛ (با خود مى گوید) به ما بى اعتنایى کرده است ، بکند، ما وظیفه هدایت و ارشاد داریم . اتفاقا در یکى از منازل بین راه زهیر اجبارا در جایى فرود آمد که ابا عبدالله فرود آمده بود، چون اگر مى خواست به منزل دیگر برود قافله اش نمی توانست به حرکت ادامه دهد، البته ابا عبدالله خیمه شان را در طرف دیگر زده بودند و زهیر در طرف دیگر، امام حسین مى داند که زهیر مى خواهد با او مواجه نشود، ولى مى خواهد زهیر را متذکر کند
فذکر انما انت مذکر، مى خواهد بیدارش کند، از خواب غفلت بیرون بیاورد، و نمى خواهد مجبورش بکند. یک نفر را نزد او فرستاد، فرمود: برو به زهیر بگو: اجب ابا عبدالله یعنى بگو ابا عبدالله تو را مى خواند، بیا این جا.
زهیر و اصحابش در خیمه اى دور همدیگر نشسته اند، سفره پهن کرده و مشغول غذا خوردن هستند، یک مرتبه پرده بالا رفت و این مرد وارد شد:
یا زهیر! اجب ابا عبدالله حسین بن على تو را مى خواهد. (زهیر با خود گفت :) اى واى ! آمد به سرم هر آن چه مى ترسیدم . اصحابش هم (قضیه را) مى دانستند. نوشته اند: دست این ها - به اصطلاح ما - همین جور در غذا ماند. از طرفى هم زهیر مى دانست امام حسین کیست ، فرزند پیغمبر است و رد کردن او کار صحیحى نیست . عرب مثلى دارد، مى گوید: کانه على راسه الطیر. (254) یعنى همین جور ماندند. زهیر درماند که چه بگوید. سکوت (فضاى خیمه را فرا گرفته بود) جناب زهیر زن عارفه اى دارد. این زن مراقب اوضاع و احوال بود. از بیرون خیمه متوجه شد که فرستاده ابا عبدالله آمده است و زهیر را دعوت کرده و زهیر سکوت نموده، نه می گوید مى آیم و نه مى گوید نمى آیم . این زن عارفه مؤمنه به غیرتش برخورد، یک مرتبه آمد خیمه را بالا زد و عتاب آمیز گفت : زهیر! خجالت نمى کشى ؟! پسر فاطمه تو را مى خواهد و تو مردى که جوابش را بدهى ؟! بلند شو. فورا زهیر از جا حرکت کرد و رفت خدمت ابا عبدالله .
تذکر این جور کار مى کند، از مذاکرات ابا عبدالله و زهیر بن القین اطلاع دقیقى در دست نیست که حضرت چه به زهیر فرمود: ولى آن چه قطعى و مسلم است این است که زهیرى که رفت خدمت ابا عبدالله با زهیرى که بیرون آمد گویى دو نفر بودند. یعنى زهیر خسته کوفته بى میل با رو در بایستى و اخمهاى گرفته رفت ، یک مرتبه دیدند زهیر بشاش ، خندان و خوشحال از حضور ابا عبدالله بیرون آمد.
همین قدر مورخین نوشته اند: حضرت جریانهایى را که در اعماق روح او بود و فراموش کرده بود و غافل بود به یادش آورد یعنى بک خواب را بیدار کرد. وقتى که تبشیر باشد، تذکر باشد، بیدارى باشد این جور یک افسرده را تبدیل به مجسمه ای از نیرو و انرژى مى کند. دیدند زهیر چهره اش تغییر کرد و آن زهیر قبلى نیست ، و آمد به سوى خیمه گاه خودش . تا رسید فرمان داد: خیمه مرا بکنید! و شروع کرد به وصیت کردن : اموال من چنین بشود، پسرهاى من چنین ، دخترهاى من چنین ؛ راجع به زنش وصیت کرد: فلان کس او را ببرد نزد پدرش . جورى حرف زد که همه فهمیدند که زهیر رفتنی است : دیدند زهیر طورى دارد خدا حافظى میکند که دیگر بر نمى گردد. این زن عارفه بیش از هر کس دیگر مطلب را درک کرد. دست به دامن زهیر انداخت و گریست و اشک ریخت ؛ گفت : زهیر! تو رسیدى به مقامات عالیه و جایى که باید برسى ، من فهمیدم ، تو در رکاب فرزند فاطمه شهید خواهى شد. حسین شفیع تو در قیامت خواهد شد. زهیر! کارى نکن که میان من و تو در قیامت جدایى بیفتد، من دست به دامن تو مى زنم به این امید که در قیامت مادر حسین از من هم شفاعت کند.
این تذکر و بیدارى کار را به جایى رساند که همین زهیر کارِه از ملاقات امام حسین ، به جایى رسید که در صدر اصحاب ابا عبدالله قرار گرفت و روز عاشورا ابا عبدالله میمنه را به زهیر داد. آن قدر این مرد، شریف از آب در آمد که مى دانیم در روز عاشورا وقتى که ابا عبدالله تنها ماند و دیگر احدى از اصحاب و یاران و اهل بیتش نبود، آن گاه که آمد وسط میدان و اصحاب خودش را صدا زد، یکى از افرادى که در ردیف اول نامشان را برد جناب زهیر بود: یا اصحاب الصفا و یا فرسان الهیجاء یا مسلم بن عقیل یا هانى بن عروه و یا زهیر! قوموا عن نومتکم بنى الکرام و ادفعوا عن حرم الرسول الطغاه اللنام . خلاصه مى گوید: زهیر جان ! عزیزم ! چرا عزیزم ! چرا خوابیده اى ؟ بلند شو، از حرم پیغمبر خود دفاع کن . (255)

239- توبه راستین  
از یک تائب در صحراى کربلا برایتان نام ببرم یک توبه مقبول ، یک توبه بسیار بسیار جدى در کربلا، توبه حر بن یزید ریاحى است . حر مرد شجاع و نیرومندى است . اولین بار که عبیدالله زیاد مى خواهد هزار سوار براى مقابله با حسین بن على بفرستد، او را انتخاب مى کند. او به اهل بیت پیغمبر ظلم و ستم کرده است . گفتم وقتى که جنایت بزرگ شد، وجدان انسان ، اگر وجدان نیمه زنده اى هم باشد عکس العمل نشان مى دهد. حالا ببینید عکس العمل نشان دادن مقامات عالى روح در مقابل مقامات دانى چگونه است ؟
راوى مى گوید: حر بن یزید را در لشکر عمر سعد دیدم در حالى که مثل بید مى لرزید. تعجب کردم ، رفتم جلو گفتم : حر! من تو را مرد بسیار شجاعى مى دانستم و اگر از من مى پرسیدند اشجع مردم کوفه کیست ، من از تو نمى گذشتم ، تو چطور ترسیده اى ؟ لرزه به اندامت افتاده است .
گفت : اشتباه مى کنى ، من از جنگ نمى ترسیم .
از چه مى ترسى ؟
من خودم را در سر دو راهى بهشت و جهنم مى بینم ، خودم را میان بهشت و جهنم مخیر مى بینم ، نمى دانم چه کنم ، این راه را بگیرم یا آن راه را؟ اما عاقبت ، راه بهشت گرفت . آرام آرام اسب خودش را کنار زد به طورى که کسى نفهمید که چه مقصود و هدفى دارد. همین که رسید به نقطه ای که دیگر نمى توانستند جلویش را بگیرند، یک مرتبه به اسب خودش شلاق زد، آمد به طرف خیمه حسین بن على علیه السلام نوشته اند: سپر خودش را وارونه کرد و به علامت این که من براى جنگ نیامده ام ، براى امان آمده ام .خودش را مى رساند به آقا ابا عبدالله ، سلام عرض مى کند، اولین جمله اش ‍ این است :
هل ترى لى من توبه ؛ آیا توبه این سگ عاصى قبول است ؟
فرمود: بله ، البته قبول است . کرم حسینى را ببینید، نفرمود آقا این چه توبه اى است ؟ حالا که ما را به این بدبختى نشانده اى ، آمده اى توبه مى کنى ؟ ولى حسین این جور فکر نمى کند، همه اش دنبال هدایت مردم است ، اگر بعد از آن که تمام جوانانش هم کشته شدند، لشکریان عمر سعد توبه مى کردند، مى گفت : توبه همه تان را قبول مى کنم ، به دلیل این که یزید بن معاویه بعد از حادثه کربلا به على بن الحسین علیه السلام مى گوید: آیا اگر من توبه کنم قبول مى شود؟
فرمود: بله ، تو اگر واقعا توبه کنى قبول مى شود، ولى او توبه نکرد.
حر، به حسین علیه السلام گفت : آقا اجازه بده من بروم به میدان ، جان خودم را فداى شما بکنم .
فرمود: تو مهمان ما هستى ، از اسب بیا پایین ، چند لحظه اى این جا باش .
عرض کرد: آقا! اگر اجازه بدهید من بروم بهتر است .
این مرد خجالت مى کشید، شرم داشت . چرا؟ چون با خودش زمزمه مى کرد که : خدایا! من همان گنهکارى هستم که براى اولین بار دل اولیاء تو را لرزاندم ، بچه هاى پیغمبر تو را مرعوب کردم . چرا این مرد حاضر نشد در کنار حسین بن على بنشیند؟ چون اندیشید که در حالى که من این جا نشسته ام ، نکند یکى از بچه هاى حسین بیاید و چشمش به من بیفتد و من غرق در شرمندگى و خجالت بشوم . (256)

240- بیدار شدن حر از خواب غفلت  
(حر) مردى که معروف بود به دلیرى و دلاورى ، و بهترین دلیلش هم این بود که هزار سوار به او داده بودند تا جلوى حسین بن على علیه السلام را بگیرد، وى یک شجاع نام آورى است ، حسین از دل او طلوع کرده است . همان طور که آتشى که در دل سماور وجود دارد، آن را به جوش مى آورد و در نتیجه بخار فشار مى آورد و سماور را تکان مى دهد و مى لرزاند، آن آتشى که حسین بن على علیه السلام از حقیقت ، در دل این مرد روشن کرده بود، در مقابل جدارهایى که در وجودش بود (او هم مثل ما و شما دنیا مى خواست ، پول و مقام و سلامت مى خواست ، عافیت مى خواست) ، به او فشار آورده مى گوید: برو به سوى حسین بن على علیه السلام . ولى از طرف دیگر آن افکار مادى که در هر انسانى وجود دارد، او را وسوسه مى کند: اگر بروم ، ساعتى بعد کشته خواهم شد، دیگر زن و فرزندان و ثروتم را مصادره کند، بچه هایم بى سرپرست مى مانند، زنم بى شوهر مى ماند، این ها مانع کشیده شدن او به سوى امام مى شود، این دو نیروى مخالف به او فشار مى آورد. یک وقت نگاه مى کنند مى بینند حر دارد مى لرزد. کسى از او پرسید: چرا مى لرزى ؟ تو که مردى شجاع بودى . خیال کرد لرزشش از ترس او از میدان جنگ است !
گفت : نه ، تو نمى دانى من دچار عذاب وجدانى هستم ، خودم را در میان بهشت و جهنم مخیر مى بینم بهشت نسیه را بگیرم یا دنبال همین دنیاى نقد بروم که عاقبتش جهنم است . مدتى در حال کشمکش و مبارزه با خود بود، ولى بالاخره این مرد شریف و به تعبیر امام حسین علیه السلام ، حر و آزاده تصمیم خود را گرفت . براى این که دشمن مانعش نشود آرام آرام خود را کنار کشید، بعد یک مرتبه به اسب خود شلاق زد و به سوى خیام حسینى رفت . ولى براى این که خیال نکنند او به قصد حمله آمده است علامت امان نشان داد.

241- قبول شدن توبه حر  
نوشته اند: قلب ترسه ، یعنى (حر) سپر خود را واژگون کرد به علامت این که من به جنگ نیامده ام ، امان مى خواهم . اول کسى که با او مواجه شد ابا عبدالله علیه السلام بود، چون حضرت در بیرون خیام حرم ایستاده بود. سلام کرد: السلام علیک یا ابا عبدالله ! عرض کرد: آقا! من گنهکارم ، روسیاه هستم ، من همان گنهکار و مجرمى هستم (اول کسى هستم ) که راه را بر شما گرفتم . به خداى خود عرض مى کند: خدایا! از گناه این گنهکار ترسانم . (اهل بیت حسین بن على علیه السلام وقتى او را در بین راه دیدند، اول بارى بود که چشمانشان به دشمن افتاد. وقتى هزار نفر مسلح را ببینند که جلویشان ایستاده اند، قهرا حالت رعب و ترس پیدا مى کنند) آقا من تائبم و مى خواهم گناه خود را جبران بکنم . لکه سیاهى که براى خود به وجود آورده ام ، جز با خون با هیچ چیز دیگر پاک نمى شود. آمده ام که با اجازه شما توبه کنم . اولا بفرمایید توبه من پذیرفته است یا نه ؟
امام حسین علیه السلام هیچ چیز را براى خود نمى خواهد. با این که مى داند حر چه توبه بکند و چه نکند، در وضع فعلى مؤثر نیست ، ولى او حر را براى خود نمى خواهد. در جواب او فرمود: البته توبه تو پذیرفته است . چرا پذیرفته نباشد؟ مگر باب رحمت الهى به روى یک انسان تائب بسته مى شود؟ ابدا. حر از این که توبه او مورد قبول واقع شده است خوشحال شد، الحمدلله ، پس توبه من قبول است ؟
- بله .
- پس اجازه بدهید من بروم خودم را فداى شما کنم و خونم را در راه شما بریزم .
امام فرمود: اى حر! تو میهمان ما هستى ، پیاده شو! کمى بنشین تا از تو پذیرایى کنیم . (من نمى دانم امام با چه مى خواست پذیرایى کند) ولى حر از امام اجازه خواست که پایین نیاید. هر چه آقا اصرار کرد، پایین نیامد. بعضى از ارباب سیَر رمز مطلب را این طور کشف کرده اند که حر مایل بود خدمت امام بنشیند، ولى یک نگرانى او را ناراحت مى کرد و آن این که مى ترسید در مدتى که خدمت امام نشسته است ، یکى از اطفال ابا عبدالله علیه السلام او را ببیند و بگوید این همان کسى است که روز اول راه را بر ما بست ، و او شرمنده شود. براى این که شرمنده نشود و هر چه زودتر این لکه ننگ را با خون خودش از دامن خود بشوید، اصرار کرد اجازه دهید من بروم .
امام فرمود: حال که اصرار دارى مانع نمى شوم ، برو.

fehrest page