fehrest page 

437- خطبه معروف حضرت زینب  
مردم کوفه مى دانستند که حق با حسین بن على علیه السلام است و این معنى را اعتراف هم کرده بودند، ولى در حمایت از حق و دفاع از آن کوتاهى کردند. ثبات قدم نشان ندادند و استقامت نورزیدند. در حقیقت ، حمایت نکردن از حق ، جحود عملى آن است .
حضرت زینب علیه السلام در خطبه معروف خویش براى کوفیان ، آن ها را به کوتاهى در حمایت از حق و به ظلم و جنایت بر آن نکوهش مى کند، فرمود:
یا اهل الکوفه ! یا اهل الختل و الغدر و الخدل ! اتبکون ؟ الا فلا رقات العبرة و لا هدات الزفرة انما مثبکم التى نقضت غزلها من یعد قوة انکاثا؛
اى اهل کوفه ! اى دغلبازان فریبکار بى وفا! آیا گریه مى کنید؟ پس اشک شما نخشکد و ناله تان خاموش نگردد، مثل شما همچون آن زن احمق است که پنبه هایى را مى رشته و نخ مى ساخت ، دوباره آن چه را که رشته بود پنبه مى کرد و آن چه را که بافته بود باز مى کرد.(443)

438- قسمت هاى گوناگون خطبه  
خطبه زینب علیها سلام مجموعا چند قسمت است :
الف - ملامت : یا اهل الکوفه ! یا اهل الختل و الغدر و الخدل ! الا فلا رقات العبرة و لا هذاب الزفرة ، انما مثلکم ... هل فیکم الا الصلف العجب ...؟
ب - آگاه ساختن آن ها به اشتباهاتشان : فاتکوا فانکم احریاء بالبکاء، فقد ابلیتم بعارها و منیتم بشنارها، و لن ترحضوها ابدا، و انى ترحضون قتل سلیل خاتم النبوة و معدن الرسالة و سید الشباب اهل الجنة و ملاذ حربکم و معاذ حزبکم و مقر سلمکم و آسى کلمکم و معزع نازلئکم والمرجع الیه عند مقاتلتکم و مدرة حججکم و منار محجتکم ؛ پس بگریید که سزاوار گریه اید. راستى به عار این کار گرفتار آمدید و به ننگ آن مبتلا گشتید و هرگز این ننگ را نتوانید شست . و کجا مى توانید ننگ کشتن زاده ختم نبوت و معدن رسالت ، و سرور جوانان بهشتى و پشتیبان جنگتان و جایگاه سلامتى خود و طبیب زخم هایتان و پناه مشکلاتتان و بیانگر حجتتان و مشتعل گاه راهتان را بشویید!.
ج - تحریک عواطف که با پیغمبر چه کردید: ویلکم ! اتدرون اى کبد لرسول الله فریتم ، و اى عهد نکثتم ، و اى کریمة له ابروزتم ، و اى حرمة له هتکتم ، و اى دم له سفکتم .
واى بر شما! مى دانید چه جگرى از رسول خدا صلى الله علیه و آله بریدید؟ و چه پیمانى شکستید؟ و چه دخترانى از او در معرض دید آوردید؟ و چه حرمتى از او دریدید؟ و چه خونى از او ریختید؟
عظمت فوق العاده این کار: لقد جئتم شیئا ادا تکاد السموات یتفطرن منه ؛ راستى که کار ناپسندى کردید که نزدیک است آسمانها از شدت آن بشکافد.
د- انتقام الهى : فلا یستخفنکم المهل فانه عز و جل لا یحفزه البداد و لا یخشى علیه فوت النار، کلا ان ربک لنا و لهم لبالمرصاد؛ پس این مهلت الهى شما را سبکسار نسازد که عجله و شتاب ، خدا را به شتاب نیندازد و بیم از دست رفتن انتقام بر خدا نرود، هرگز، که خداوند در کمین ما و آن ها نشسته است .(444)

439- زینب با تریبون دشمن سخن گفت !  
هر جریانى بالاخره به یک فلسفه اى براى پریشانى و حمایت احتیاج دارد. جنگ تبلیغاتى آن جا است که فلسفه ها با هم مى جنگند.
اهل بیت پیغمبر، یکى از آثار وجودیشان این بود که نگذاشتند فلسفه اقناعى دشمن پا بگیرد .
کار دیگرشان این بود که از نزدیک ، به وسیله خود دشمن توانستند با مردم تماس بگیرند، در صورتى که قبلا آحاد و افراد جرئت تماس نداشتند. زینب از تریبون دشمن استفاده کرد. استفاده از تریبون دشمن در حقیقت جنگ را تا خانه دشمن کشیدن است .(445)

440- روح عزت حسین در کالبد زینب (ع)  
زینب علیها سلام را وارد مجلس ابن زیاد مى کنند. او زنى است بلند بالا، عده اى تعبیر کرده اند:
و حقت بها اماها؛ یعنى کنیزانش دورش را گرفته بودند. مقصود کنیز به معناى اصطلاحى نیست . چون همه زن هاى اصحاب که شرکت کرده بودند، براى زینب سیادت و بزرگوارى قائل بودند، خودشان را مثل کنیز مى دانستند. این ها دور زینب را گرفته بودند. در وسط این ها وارد مجلس ابن زیاد شد، ولى سلام نکرد، اعتنا نکرد. ابن زیاد از این که او احساس مقاومت کرد، ناراحت شد، سلام نکردن زینب معنایش این است که هنوز اراده ما زنده است ، هنوز هم ما به شما اعتنا نداریم ، هنوز هم روح حسین بن على در کالبد زینب مى گوید: هیهات منا الذله ، هنوز مى گوید: لا اعطیکم بیدى اعطاء الذلیل و لا افر فرار العبید یا: لا اقر اقرار العبید. (446)

441- فاسق و فاجر  
ابن زیاد از این بى اعتنایى حضرت زینب سخت ناراحت شد. مى فهمید این کیست .همه گزارش ها به او رسیده بود . وقتى فهمید زنى از همه محترم تر است و زنان دیگر با احترام خاصى دورش را گرفته اند، لابد حدس مى زد که او کیست چون خبر داشت که کى هست ، کى نیست ؛ در عین حال گفت :
من هذه المتکبره ؟ یا: من هذه المتنکره ؟ دو جور ضبط کرده اند. این متکبر این زن پر نخوت کیست ؟ یا این ناشناس کیست ؟ کسى جواب نداد. دو مرتبه سوال کرد. مى خواست از همان ها کسى جواب بدهد. بار دوم و سوم .
بالاخره زنى جواب داد:
هذه زینب بنت على بن ابى طالب ؛ این ، زینب دختر على است .
این مرد دنى پست لعین که یک جو شرافت نداشت (از یک طرف کسى که این همه مصیبت دیده است ، یک آدم شریف به خودش اجازه نمى دهد که نمک به زخم او بپاشد . از طرف دیگر، زن ، به اصطلاح جنس لطیف است در هیچ قانون جنگى ، مردمى که یک ذره شرافت دارند، متعرض زن نمى شوند. به هیچ شکلى زن را زخم زبان نمى زنند، جراحت به او وارد نمى کنند. زن را اسیر مى گیرند و در عین حال احترام مى کنند.) شروع کرد به سخت ترین وجهى زخم زبان زدن . گفت : الحمد لله الذى فضحکم و اکذب احدوثتکم ؛ خدا را شکر مى کنم که شما را رسوا و دروغتان را آشکار کرد .
زینب در کمال جرئت و شهامت گفت :
الحمد لله الذى اکرمنا بالشهادة ؛ خدا را شکر مى کنیم که افتخار شهادت را نصیب ما کرد. خدا را شکر مى کنیم که این تاج افتخار را بر سر برادر من گذاشت ، خدا را شکر می کنیم که ما را از خاندان نبوت و طهارت قرار داد .
بعد در آخر گفت :
انما یفتضح الفاسق و یکذب الفاجر و هو غیرنا؛ رسوایى مال فاسق هاست ، ما در عمر مان دروغ نگفتیم و حادثه دروغ هم به وجود نیاوردیم ، دروغ مال فاجرهاست ، فاسق و فاجر ما نیستیم ، غیر ماست ، یعنى تو. رسوا تویى ، دروغگو هم خودت هستى .

442- جواب کوبنده زینب (ع)  
پسر زیاد در مجلس خودش خطاب به حضرت زینب مى گوید: الحمد لله الذى قتلکم و فضحکم و اکذب احدوثتکم . و از جمله
اکذب احدوثتکم کاملا پیدا است که مى خواهد بگوید ببینید! بهترین دلیل بر این که حکومت ، به حق باید دست ما باشد و سخنان شما ناحق بود این است که خداوند شما را مغلوب کرد. این منطق ، منطق کسانى است که همیشه وضع موجود را بهترین وضع و دلیل آن را امضاى خدا مى دانند که اگر بد مى بود که خدا خودش آن را از بین مى برد، چون هست پس باید باشد و خوب است (447) آن چنان که در جاهلیت مى گفتند: انطعم من لو یشاء الله اطعمه ؛(448) آیا به کسى خوراک دهیم که اگر خدا مى خواست خوراکش ‍ مى داد. و یا آن چنان که آیه کریمه تأتى الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء و تعز من تشاء و تزل من تشاء؛ (449) حکومت را به هر که خواهى مى دهى و از هر که خواهى مى ستانى ، و هر که را خواهى عزت مى بخشى ، و هر که را خواهى خوار و ذلیل مى سازى ، را این طور تفسیر و تعبیر مى کنند. و این یک مغالطه عظیمى است. اما زینب جواب مى دهد: الحمد لله الذى اکرمنا بنبیه محمد و طهرنا من الرجس تطهیرا، انما یفتضح الفاسق و یکذب الفاجر و هو غیرنا و الحمد لله ؛ سپاس خدایى را که ما را به پیامبرش محمد گرامى داشت ، و از هر گونه پلیدى به خوبى پاک ساخت .جز این نیست که قاسق رسوا مى شود، و فاجر دروغ مى گوید، و او بحمد الله ما نیستیم و غیر ماست . ابن زیاد گفت : کیف رایت صنع الله باخیک ، قالت : کتب الله علیهم القتل فبرزوا الى مضاجعهم و سیجمع الله بینک و بینهم ، فانظر لمن یکون الفلج ، هبکتک امک یا ابن مرجانه ... بغضى ابن زیاد و استشاط...؛ کار خدا را نسبت به برادرت چگونه دیدى ؟ فرمود: خداوند شهادت را در سرنوشت آن ها مقرر فرموده بود و آنان به قتلگاه خویش پیوستند، و به زودى خداوند میان تو و آنان جمع کند. پس ‍ بنگر که پیروزى از آن کیست ؟ مادرت به عزایت بنشیند اى پسر مرجانه !... پس ابن زیاد به خشم آمد و برافروخت .(450)

443- حضرت زینب در مجلس ابن زیاد  
ابن زیاد واقعا به همان دو معنا حرامزاده است ، یعنى یک مرد نابکار و شیطان ، غالبا در جوامعى که مردم افکار مذهبى دارند، وقتى که دستگاههاى جبار مى خواهند خودشان را توجیه کنند، جبرگرا مى شوند، یعنى همه چیز را مستند به خدا مى کنند؛ کار خدا بود که این جور شد، اگر مصلحت نبود که این جور نمى شد، خدا خودش نمى گذاشت که این جور بشود، خودش یک منطق است ، منطق جبرگرایى . منطق ابن زیاد است که وقتى مواجه مى شود با زینب علیها سلام فورا مسئله را طرح مى کند که : الحمد لله الذى فضحکم و قتلکم و اکذب احدوثتکم این جمله ها خیلى معنا دارد، خدا را شکر، این خدا بود که شما را کشت ، این خدا خواهى بود، عجب فتنه اى براى مسلمین درست کرده بودید، شکر خدا را که شما را کشت ، شکر خدا را که شما را رسوا کرد. رسوایى در منطق او چیست ؟ در منطق او هر کس که به حسب ظاهر در جبهه نظامى شکست بخورد، دیگر رسوا شده و فضیح شده است . اگر او به حق مى بود که در جبهه نظامى غالب مى شد.
و اکذب احدوثتکم یعنى مغلوب شدن شما دلیل بر این است که حرفتان دروغ بود .
زینب چه گفت : گفت :
الحمد لله الذى اکرمنا بنبیه ؛ خدا را شکر که ما را گرامى داشت که پیغمبر را از میان ما قرار داد و ما از خاندان پیغمبر هستیم ، انما یفتضح الفاسق و یکذب الفاجر و هو غیرنا و الحمد لله . آن کسى که در جبهه نظامى شکست مى خورد رسوا نشده است ، معیار رسوایى چیز دیگرى است . معیار رسوایى ، حقیقت جویى و حقیقت طلبى است . آن که در راه خدا شهید مى شود رسوا نشده ، رسوا آن کسى است که ظلم و ستم مى کند. رسوا آن کسى است که از حق منحرف مى شود. ملاک رسوایى و غیر رسوایى این است . این طور نیست که اگر کسى کشته شد، پس حرفش ‍ دروغ بوده است . معیار دروغ و راست بودن ، خود انسان است ، ایده انسان است ، حرف و عمل انسان است . حسین من کشته هم بشود راست گفته ، زنده هم بماند راست گفته ، تو کشته هم بشوى دروغگو هستى ، زنده هم بمانى دروغگو هستى . بعد به شدت به او حمله مى کند. جمله اى گفت که جگر ابن زیاد آتش گرفت . گفت : ... یا بن مرجانه ! مرجانه مادر ابن زیاد بود. نمى خواهد کسى اسم مادرش را بیاورد، چون مادرش زن بد نامى بود. اى پسر مرجانه ! آن زن بدنام ! رسوایى باید از پسر مرجانه باشد. این جا بود که ابن زیاد درماند و چنان مملو از خشم شد که گفت : جلاد را بگویید بیاید گردن این زن را بزند.
مردى که از خوارج و دشمن مولا امیرالمؤمنین است و با این ها هم خوب نیست ، در حاشیه مجلس ابن زیاد نشسته بود. وقتى ابن زیاد گفت ، بگویید میر غضب بیاید، او از یک احساس به اصطلاح عربیت ، از یک حمیت عربیت استفاده کرد. ایستاد و گفت : امیر! هیچ توجه دارى که با یک زن دارى حرف مى زنى ، زنى که چندین داغ دیده است ؟ و با یک زن برادرها کشته ، عزیزان از دست رفته دارى سخن مى گویى .
و عرض علیه على بن الحسین یعنى بر او على بن حسین را عرضه کردند، فرعون وار صدا زد من انت ؟ (باز منطق جبرگرایى را ببینید) تو کى هستى ؟
فرمود:
انا على بن الحسین ؛ من على بن حسین هستم .
گفت :
الیس قد قتل الله على بن الحسین ؟؛ مگر على بن حسین را خدا در کربلا نکشت ؟ (حالا دیگر باید همه چیز به حساب خدا گذاشته شود تا معلوم شود که این ها همه بر حق هستند.)
فرمود: من برادری داشتم نام او هم على بود و مردم در کربلا او را کشتند.
گفت : خیر خدا کشت .
فرمود: البته که قبض روح همه مردم به دست خداست ، اما او را مردم کشتند.
بعد گفت : على و على یعنى چه ، پدر تو اسم همه بچه هایش را گذاشته بود على ، اسم تو را هم گذاشته على ، اسم دیگرى نبود که بگذارد؟
گفت : پدر من به پدرش ارادت داشت ، او دوست داشت که اسم پسرانش ‍ را به نام پدرش بگذارد. یعنى این تو هستى که باید از پدرت زیاد ننگ داشته باشى . (451)

444- محبت زینب به امام سجاد (ع)  
ابن زیاد، انتظار داشت که على بن الحسین علیه السلام اصلا حرف نزند. از نظر او یک اسیر باید حرف نزند و وقتى به او مى گوید: این ، کار خدا بود، باید بگوید: بله ، کار خدا بود، مقدر چنین بود، نمى شد که این طور نشود، کار اشتباهى بود و این حرف ها، وقتى دید که على بن الحسین علیه السلام ، یک اسیر، این چنین حرف مى زند، گفت :
و لک حراه لحوابى ؟؛ شما هنوز جان دارید، هنوز نفس دارید، هنوز در مقابل من حرف مى زنید، جلاد بیا گردن این را بزن !
نوشته اند: تا گفت جلاد گردن این را بزن ، زینب از جا بلند شد، على بن الحسین را در آغوش گرفت و گفت : به خدا قسم ، گردن این را نخواهید زد، مگر این که اول گردن زینب را بزنید، نوشته اند ابن زیاد مدتى نگاه کرد به این دو نفر و بعد گفت : به خدا قسم ، مى بینم که الان اگر بخواهیم این جوان را بکشیم ، اول باید این زن را بکشیم . صرف نظر کرد.
این یکى از خصوصیات اهل بیت بود که با منطق جبرگرایى که در دنیا جبر است و در عین جبر، عدل است ، یعنى بشر در این جهان وظیفه اى براى تغییر و تبدل و تحول ندارد و آن چه هست آن است که باید باشد و آن چه نیست همان است که نباید باشد و بنابر این بشر نقشى ندارد، مبارزه کردند.(452)

445- حضرت زینب در شام  
امام حسین علیه السلام چرا این قدر روح دارد؟ براى این که حق و حقیقت است و مطمئن است . جریان امام حسین علیه السلام که معدوم نشد، تحول پیدا کرد، تبدیل شد به یک نیروى الهى که تا جهان ، جهان است باقى است . اول سخن حضرت زینب را نقل مى کنم . حضرت زینب وقتى به شام رسیدند، این جریان از نظر ظاهر و از نظر نیروى دنیایى آن ها را به ضعیف ترین مرحله و حد رسانده است ، دیگر آخرین مرحله است .(453)(454)

446- زینب در مجلس یزید چه کرد؟  
این مقدار شهامت و شجاعت و ایمان عملى ! این ، امر به معروف و نهى از منکر است . تازه این یک درجه و یک مرحله اش ، و داستان درازى دارد. زین العابدین چه گفت ، یکى از دختران امام حسین چه گفت ، کنار بازار کوفه ، زینب چه خطابه اى انشاء کرد! زین العابدین در آن جا چه خطابه اى انشاء کرد، در بین راه چه کردند، در خرابه یا در خیابانها و کوچه ها با مردم که مواجه مى شدند، چه مى گفتند و از همه این ها به نظر من بالاتر، آن خطابه بسیار غراء زینب علیها سلام در مجلس یزید بن معاویه است . در آن جا دیگر صحبت بیست و چهار ساعت و چهل و هشت ساعت نیست . نزدیک یک ماه است که زینب در چنگال این ها اسیر است و حداکثر زجرى را که به یک اسیر می دهند به او داده اند. ولى ببینید در مجلس یزید چه کرده است ؟!

447- لال شدن یزید در برابر منطق زینب (ع)  
مى گویند تاریخ ورود اسرا به شام دوم ماه صفر بوده است . بنابر این بیست و دو روز از اسارت زینب گذشته است ، بیست و دو روز رنج متوالى کشیده است که با این حال او را وارد مجلس یزید بن معاویه مى کنند، یزیدى که کاخ اخضر او یعنى کاخ سبزى که معاویه در شام ساخته بود، آن چنان بارگاه مجللى بود که هر کس با دیدن آن بارگاه و آن خدم و حشم و طنطنه و دبدبه ، خودش را مى باخت ، بعضى نوشته اند: افراد مى بایست از هفت تالار مى گذشتند تا به آن تالار آخرى مى رسیدند که یزید روى تخت مزین و مرصعى نشسته بود و تمام اعیان و اشراف و اعاظم سفراى کشورهاى خارجى نیز روى کرسى هاى طلا یا نقره نشسته بودند. در چنین شرایطى این اسراء را وارد مى کنند و همین زینب اسیر رنج دیده و رنج کشیده ، در همان محضر چنان موجى در روحش پیدا شد و چنان موجى در جمعیت ایجاد کرد که یزید معروف به فصاحت و بلاغت را لال کرد. یزید شعرهاى ابن زبعرى را با خودش مى خواند و به چنین موقعیتى که نصیبش شده است افتخار مى کند.
زینب فریادش بلند مى شود: اطننت یا یزید! حیث اخذت علینا اقطار الارض و آفاق السماء فاصبحنا نساق الاسارى ان بنا على الله هونا و بک علیه کرامه ؟؛
اى یزید! خیلى باد به دماغت انداخته اى ،
شمخت بانفک ! تو خیال مى کنى این که امروز ما را اسیر کرده اى و تمام اقطار زمین را بر ما گرفته اى ، و ما در مشت نوکرهاى تو هستیم ، یک نعمت و موهبتى از طرف خداوند بر تو است ؟ به خدا قسم ، تو الان در نظر من بسیار کوچک و حقیر و بسیار پست هستى ، و من براى تو یک ذره شخصیت قائل نیستم . ببینید این ها مردمى هستند که به جز ایمان و شخصیت روحى و معنوى همه چیزشان را از دست داده اند. آن وقت شما توقع ندارید که یک همچون شخصیتى مانند شخصیت زینب چنین حماسه اى بیافریند، و در شام انقلاب به وجود بیاورد؟ همان طور که انقلاب هم به وجود آورد.
یزید مجبور شد در همان شام روش خودش را عوض بکند و محترمانه اسراء را به مدینه بفرستد، بعد تبرى بکند و بگوید: خدا لعنت کند ابن زیاد را، من چنان دستورى نداده بودم ، از از پیش خود این کار را کرد!
چه کسى این کار را کرد؟ زینب چنین کارى را کرد. در آخر جمله هایش این طور فرمود:
یا یزید! کد کیدک واسع سعیک ناصب جهدک فوالله لا تمحوا ذکرنا و لا تمیت وحینا زینب علیه السلام به کسى که مردم با هزار ترس و لرز به او یا امیرالمؤمنین مى گفتند، خطاب می کند که : یا یزید! به تو مى گویم ؛ هر حقه اى که مى خواهى بزن و هر کارى که مى توانى انجام بده ، اما یقین داشته باش که اگر مى خواهى نام ما را در دنیا محو بکنى ، نام ما که محو شدنى نیست ، آن که محو و نابود مى شود تو هستى .
چنان خطبه اى در آن مجلس خواند که یزید لال و ساکت باقى ماند و خشم سراسر وجود آن مرد شقى و لعین را فرا گرفت و براى این که دل زینب را آتش بزند و زبان او را ساکت کند، و براى این که زینب منقلب بشود، دست به یک عمل ناجوانمردانه زد، با عصاى خیزران خود به لب و دندان ابا عبدالله اشاره کرد.(455)

448- نهیب حضرت زینب بر یزید  
(یزید) باد به دماغ خودش انداخته بود و این موفقیت های ظاهرى او را سرمست کرده بود و تدریجا آن خیال برایش پیدا شده بود و این شکست ظاهرى امام حسین را یک نوع عنایت خدا به خودش تلقى مى کرد (اگر به عقیده او خدایى وجود داشته باشد)، حضرت زینب به او فرمود: تو حالا چون ما را به این وضع مى بینى باد به دماغت انداخته اى و سینه ات را سپر کرده اى ؛ تو خیال کرده اى این یک لطف و عنایتى است از خدا به تو و یک خوارى است که خدا براى ما (رقم زده)؟ مگر آیه قرآن را فراموش کرده اى یزید؟ و لا یحسبن الذین کفروا انما نملى لهم خیر لانفسهم انما نملى لهم لیزدادوا اثما؛ کافران خیال نکنند که اگر ما به آن ها مهلت داده ایم این خیر آن ها و نقمت است ، این یک نقمتى است در پوشش نعمت . این طور نقمت ها، نقمت به کسانى است که حتى استحقاق این که جلوى گناه بیشترشان هم گرفته شود ندارند. مهلت مى دهیم که هر چه بیشتر گناه کنند و بیشتر معذب باشند. و تو از آن گروه مردم هستى .
و لهم عذاب مهین ؛ و براى آن ها عذابى است که آن ها را سخت خوار خواهد کرد؛ عذاب خوار کننده و ذلیل کننده . (456)

449- اوج عظمت حضرت زینب  
در حماسه حسینى آن کس که بیش از همه این درس را آموخت و بیش از همه این پرتو حسینى بر روح مقدس او تابید، خواهر بزرگوارش زینب سلام الله علیها بود. راستى که موضوع عجیبى است ، زینب با آن عظمتى که از اول داشته است و آن عظمت را در دامن زهرا علیها سلام و از تربیت على علیه السلام بدست آورده بود، در عین حال زینب بعد از کربلا، با زینب قبل از کربلا متفاوت است ، یعنى زینب بعد از کربلا یک شخصیت و عظمت بیشترى دارد.(457)

450- کعبه اهل دل  
( زنده ماندن یاد ) حسین گفته صاحبدلان است . زینب هم به یزید همین را گفت . گفت : اشتباه کردى ، کد کیدک ، واسع سعیک ، ناصب جهدک ، فوالله لا تمحوا ذکرنا، و لا تمیت وحینا؛ هر نقشه اى که دارى به کار ببر، ولى مطمئن باش تو نمى توانى برادر مرا بکشى و بمیرانى ، برادر من زندگیش طور دیگر است ، او نمرد، بلکه زنده تر شد.
در آن وقت مرثیه گوها مثل مرثیه گوهاى حالا نبودند. کمیت مرثیه گو بود، دعبل خزاعى مرثیه گو بود. همان دعبل خزاعى که گفت : پنجاه سال است که من داد خودم را به دوش کشیده ام ! او طورى مرثیه مى گفت که تخت خلفاى اموى و عباسى را متزلزل مى کرد.
او که محتشم نبود، شعراى ما چرخ و فلک را مسئول شهادت حسین دانسته اند، کمیت که این جور نبوده ، یک قصیده که مى گفت دنیا را متزلزل مى کرد.(458)

بخش سوم : شیرزنان عرصه عاشورا 

451-زن زهیر، مشوق شهادت  
زهیر بن القین او هم از آن توابین است ، ولى به شکل دیگرى . عثمانى بود، یعنى از شیعیان عثمان بود، از کسانى بود که معتقد بود عثمان مظلوم کشته شده است و فکر مى کرد که العیاذ بالله ، على علیه السلام در این فتنه دخالتى داشته است . با حضرت على خوب نبود، او از مکه به عراق بر مى گشت ، ابا عبدالله هم که مى آمدند. تردید داشت که با ایشان رو به رو بشود یا نه ؟ چون در عین حال مردى بود که در عمق دلش مؤمن بود و مى دانست که حسین فرزند پیغمبر است و چه حقى بر این امت دارد. مى ترسید رو به رو بشود و بعد امام از او نقاضایى بکند و او هم آن را برنیاورد و این کار بدى است . در یکى از منازل بین راه اجبارا با امام در یک جا فرود آمد؛ یعنى بر سر یک آب یا بر سر یک چاه فرود آمدند. امام شخصى را به دنبال زهیر فرستاد که بگویید بیاید. وقتى که رفتند دنبال زهیر، اتفاقا او با کسان و اعوان و اهل قبیله اش (او رئیس قبیله بود) در خیمه اى مشغول ناهار خوردن بود. تا فرستاده ابا عبدالله آمد و گفت : یا زهیر! اجب الحسین یا: اجب ابا عبدالله الحسین
زهیر رنگ از صورتش پرید و با خود گفت : آن چه که من نمى خواستم شد. نوسته اند: دستش در سفره همان طور که بود ماند، هم خودش و هم کسانش . چون همه ناراحت شدند. نه مى توانست بگوید مى آیم و نه مى توانست بگوید نمى آیم . نوشته اند: کانه على رووسهم الطیر زن صالحه مؤمنه اى داشت ، متوجه قضیه شد که زهیر در جواب نماینده ابا عبدالله سکوت کرده . آمد جلو و با یک ملامت عجیبى فریاد زد: زهیر! خجالت نمى کشى ؟! پسر پیغمبر، فرزند زهرا تو را خواسته است ، تو باید افتخار کنى که بروى ، تردید دارى ؟ بلند شو!
زهیر بلند شد و رفت ، ولى با کراهت . من نمى دانم ، یعنى در تاریخ نوشته نشده است و شاید هیچ کس نداند که در آن مدتى که ابا عبدالله با زهیر ملاقات کرد، میان آن ها چه گذشت ؟ چه گفت و چه شنید؟ ولى آن چه مسلم است این است که چهره زهیر بعد از برگشتن غیر از چهره زهیر در وقت رفتن بود؛ وقتى مى رفت چهره اى گرفته و دژم داشت ، ولى وقتى که بیرون آمد چهره اش خندان و خوشحال و شاد بود. چه انقلابى حسین در وجود او ایجاد کرد، من نمى دانم . چه چیز را به یادش آورد، من نمى دانم ، ولى همین قدر مى دانم که انقلاب مقدسى در وجود زهیر صورت گرفت . آمد، معطل نشد، دیدند دارد وصیت مى کند: اموالم ، ثروتم را چنین کنید، بچه هایم را چنان ، راجع به زنش وصیت کرد که او را ببرید به خانه پدرش برسانید، یک وصیت تمام . خودش را مجهز و آماده کرد و گفت : من رفتم . همه فهمیدند که دیگر کار زهیر تمام است .
مى گویند: وقتى که خواست برود، زن او آمد، دامنش را گرفت و گفت : زهیر! تو رفتى و به یک مقام رفیعى نایل شدى ، جد حسین از تو شفاعت خواهد کرد. من امروز دامن تو را مى گیرم که در قیامت جد حسین ، مادر حسین ، از من شفاعت کند.
بعد دیگر زهیر از اصحاب صف مقدم کربلا شد. وضع عجیبى بود. زن زهیر نگران است که قضیه به کجا مى انجامد؟ تا به او خبر رسید که حسین و اصحابش همه شهید شدند و زهیر هم شهید شد. پیش خودش فکر کرد که لابد دیگران همه کفن دارند، ولى زهیر کفن ندارد و کسى را هم ندارد، کفنى را به وسیله یک غلام فرستاد، گفت : برو بدن زهیر را کفن کن ! ولى وقتى که آن غلام آمد، وضعى را دید که شرم و حیا کرد که بدن زهیر را کفن کند، چون دید بدن آقاى زهیر هم کفن ندارد! (459)

452- آیا پدرم لب تشنه شهید شد؟!  
(اهل بیت ) صداى شیهه اسب ابا عبدالله را شنیدند، خیال کردند حسین براى بار سوم آمده است که تا با اهل بیتش خداحافظى کند (گریه استاد) ولى وقتى بیرون آمدند، اسب بى صاحب ابا عبدالله را دیدند (گریه شدید استاد). دور اسب ابا عبدالله را گرفتند. هر کدام سخنى با این اسب مى گوید. طفل عزیز ابا عبدالله مى گوید: اى اسب !
هل سقى ابى ام قتل عطشانا؛ من از تو یک سوال مى کنم : پدرم که مى رفت ، با لب تشنه رفت (گریه استاد)؛ من مى خواهم بدانم که آیا پدرم را با لب تشنه شهید کردن یا در آخر با او یک جرعه آب دادند؟ (گریه استاد) .

453- ناله زنان اهل بیت  
این جاست که یک منظره دیگرى رخ مى دهد که قلب مقدس امام زمان را آتش مى زند. و اسرع فرسک شاردا محمحما باکیا، فلما رأین النساء جوادک مخزیا و ابصرن سرجک ملویا خرجن من الخدور ناشرات الشعور على اخدور لاطمات . (460) روضه امام زمان است ، مى گوید: جد بزرگوار! اهل بیت تو به امر تو از خانه بیرون نیامدند، اما وقتى که اسب بى صاحبت را دیدند، موها را پریشان کردند، همه به طرف قتلگاه تو آمدند. (گریه استاد).

454- نقش مادر عبدالله در شهادت  
درباره عبدالله بن عمیر نوشته اند که : این مرد در خارج کوفه بود که اطلاع پیدا کرد جریانهایى در کوفه رخ داده و لشکر فراهم مى کنند براى این که بروند به جنگ ابا عبدالله . او از مجاهدین اسلام بود، با خودش گفت : به خدا قسم ، من سالها با کفار به خاطر اسلام جنگیده ام و هرگز آن جهاد به پاى این جهاد نمى رسد که من از اهل بیت پیغمبر دفاع بکنم .
آمد به خانه ، به زنش گفت : من چنین فکرى کرده ام .
گفت : بارک الله ! فکر بسیار خوبى کرده اى ، ولى به یک شرط.
گفت : چه شرطى ؟
گفت : باید مرا با خودت ببرى .
زن را که با خودش برد، کادرش را هم برد، و این ها چه زنهایى هستند! این مرد خیلى شجاع بود و با دو نفر از غلامان عمر سعد و عبیدالله بن زیاد که خودشان داوطلب شدند، جنگید و هر دوى آن ها را که افراد بسیار قوى بودند، از بین برد، به این ترتیب که بعد از داوطلب شدن آن دو نفر، ابا عبدالله وقتى نگاه کردند به اندام و شانه ها و بازوهاى این مرد، فرمودند: این مرد میدان آن هاست و رفت و مرد میدانشان هم بود.
اول ، یسار نامى آمد که غلام سعد بود. عبدالله بن عمیر او را از پاى در آورد، ولى قبلا کسى از پشت سر به جناب عبدالله حمله کرد و اصحاب ابا عبدالله فریاد کشیدند: از پشت سر مواظب باش ! ولى تا به خود آمد او شمشیرش را فرود آورد و پنجه هاى دست عبدالله قطع شد، اما با دست دیگرش او را هم از بین برد. در همان حال آمد خدمت ابا عبدالله در حالى که رجز مى خواند. به مادرش گفت : مادر! آیا خوب عمل کردم ؟
گفت : نه ، من از تو راضى نیستم ،من تا تو را کشته نبینم ، از تو راضى نمى شوم .
زنش هم بود، البته زنش جوان بود، به دامن عبدالله بن عمیر آویخت . مادر گفت : که مادر! مبادا این جا به حرف زن گوش بکنى ، این جا جاى گوش کردن به حرف زن نیست . تو اگر مى خواهى که من از تو راضى باشم ، جز این که شهید بشوى راه دیگرى ندارى !
این مرد مى رود تا شهید مى شود. بعد سر او را مى برند و مى اندازند به طرف خیام حرم (چند نفر هستند که سرهایشان پرتاب شده به طرف خیام حرم ؛ یکى از آن ها، این مرد است ). این مادر، سر پسر خود را می گیرد و به سینه مى چسباند، مى بوسد و مى گوید: پسرم ! حالا از تو راضى شدم ، به وظیفه خودت عمل کردى . بعد مى گوید: ولى ما چیزى را که در راه خدا دادیم ، پس نمى گیریم ، همان سر را پرت مى کند به سوى یکى از افراد دشمن و بعد عمود خیمه اى را بر مى دارد و شروع مى کند به حمله کردن ،
انا عجوز سیدى ضعیفه ، من پیر زن ضعیفه اى هستم ، پیر زن ناتوانم ، اما تا جان دارم از خاندان فاطمه دفاع مى کنم . (461)

455- زنان در عرصه کربلا 
اصحاب ابا عبدالله در روز عاشورا خیلى مردانگى نشان دادند، خیلى صفا و وفا نشان دادند، هم زنان و هم مردان آن ها؟ واقعا تابلوهایى در تاریخ بشریت ساختند که بى نظیر است . اگر این تابلوها در تاریخ فرنگى ها مى بود آن وقت مى دیدند از آن ها چه مى ساختند.(462)

456- کودکى خردسال و امیرى بزرگ  
ابا عبدالله یک وقت مى بیند در این صحنه جزو افرادى که آمده اند و از او اجازه مى خواهند، یک بچه دوازده ساله است که شمشیر به کمرش بسته است . آمد خدمت آقا عرض کرد: اجازه دهید من به میدان جنگ بروم .
و خرج شاب قتل ابوه فى المعرکة این طفل کسى است که قبلا پدرش شهید شده است .
فرمود: تو کودکى برو.
عرض کرد: اجازه دهید، من مى خواهم بروم .
فرمود: من مى ترسم مادرت راضى نباشد.
گفت :
یا ابا عبدالله ! ان امى امرتنى ! مادرم به من فرمان داده و گفته است باید بروى ، اگر خودت را فداى حسین نکنى از تو راضى نیستم !
این طفل آن چنان با ادب است ، آن چنان با تربیت است که افتخارى درست کرد که احدى درست نکرده بود. هر کسى که به میدان مى رفت خودش را معرفى مى کرد. در عرب رسم خوبى بود که افراد خود را معرفى مى کردند، و به همین جهت که این طفل خود را معرفى نکرد، در تاریخ مجهول مانده که پسر کدام یک از اصحاب بوده است مقاتل او را نشناخته ، فقط نوشته اند:
و خرج شاب قتل ابوه فى المعرکه چرا؟ آیا رجز نخواند؟ رجز خواند اما ابتکارى به خرج داد و رجز را طور دیگرى خواند، ابتکارى که هیچ کس به خرج نداده بود. این طفل وقتى به میدان رفت شروع کرد به رجز خواندن ، گفت : امیرى حسین و نعم الامیر ایها الناس ! من آن کسى هستم که آقایش حسین است و براى معرفى من همین کافى است . (463)

457- مادرى شاهد شهادت شیر خوار  
یکى از قساوت ها این است که جوانى یا طفلى را در مقابل چشم مادرش ‍ کشتند، سر بریدند. احصا کرده اند، در این واقعه هشت نفر را به این شکل کشتند که سه نفر آن ها افراد بالغ و مرد و پنج نفر دیگر کودکانى بوده اند که جلوى چشم مادرانشان یا سر بریده و یا قطعه قطعه شده اند. یکى از این هشت نفر که مادرانشان در کربلا بوده اند جناب عبدالله بن الحسین بن على بن ابى طالب است که در میان ما به على اصغر معروف است ، طفل شیرخواره ابا عبدالله ، بنا بر آن چه معتبر هست ، شهادت این طفل در مقابل خیمه صورت گرفته است . آقا ابا عبدالله طفل را براى بوسیدن و خداحافظى در بغل گرفتند:
یا اختاه آتینى بولدى الرضیع حتى اودعه نوشته اند در همان حالى که ابا عبدالله طفل را مى بوسیدند و مادرش نیز همانجا ایستاده بود، با اشاره پسر سعد تیرى مى آید و گلوى این طفل را پاره می کند.
یکى دیگر جناب قاسم بن الحسن ، فرزند امام حسن است که مادرش در کربلا شاهد شهادت فجیع او بود. ولى مادر حضرت على اکبر در کربلا نبوده است . على رغم شهرتى که مى گویند لیلا در کربلا بوده ، لیلا در کربلا نبوده است . (464)

458- شهیدان در مقابل چشم مادر 
جوان دیگرى که در کربلا شهید شد یکى از فرزندان جناب مسلم بن عقیل و مادرش رقیه دختر على بن ابى طالب علیه السلام است . این جوان هم در مقابل چشم مادرش شهید شد.
دو سه نفر هم از اصحاب هستند، یکى عبدالله بن عمیر کلبى و دیگر، آن جوانى است که شناخته نشده که پسر کدام یک از اصحاب بوده است . این دو هم در مقابل چشم مادرشان شهید شدند. (465)

459- کشتن طفلى بى گناه  
دیگر، یکى از جوانان اهل بیت است که اسمش یادم نیست و بعد از ابا عبدالله به شهادت رسید. این طفل که ده سال داشت در خیمه بود وقتى دید اوضاع دگرگون شد، از خیمه بیرون دوید. این جا درباره او نوشته اند: خرج مدعورا حالت بهت زده اى داشت ، مثل بهت زده ها نگاه مى کرد و متحیر بود که چه شده است ؟ ناقل نقل مى کند که فراموش نمى کنم در دو گوش این طفل گوشواره بود و مادرش نیز ایستاده بود که یک نفر آمد و سر او را برید. (466)

460- اولین مدافع حرم رسول الله  
زن یکى از لشکر کفار در عصر عاشورا وقتى که دید لشکر مى خواهند به طرف خیمه هاى حرم حسین بن على علیه السلام حمله کنند، دوید و چوب خیمه اى را برداشت و در جلوى خیمه ها ایستاد، قبیله بکر بن وائل را صدا زد: یا آل بکر بن وائل ! قبیله من ! خویشاوندان من ! کجایید؟ بیایید! کار به این جا کشیده است که مى خواهند لباس از تن حرم پیغمبر بکنند!

461- علاقه امام حسین به حضرت رباب  
امام حسین علیه السلام یکى از همسرهایشان (467) (رباب) نام دارد و فقط او در کربلا بود. او مادر حضرت سکینه است . حضرت نسبت به این زن بسیار اظهار وفادارى مى کردند و حتى یک رباعى از ایشان نقل شده :

لعمرک اننى لاحب دارا

تکون بها السکینه و الرباب

احبها و ابذل جل مالى

و لیس لعاتب عندى عتاب (468)

یعنى به جان دوست قسم که من آن خانه اى را که در آن رباب همسرم و سکینه دخترم باشد دوست مى دارم . من این دو نفر را دوست دارم و دلم مى خواهد مال و ثروتم را خرج این ها کنم و کسى مانع و مزاحم من نشود.
ببینید این اولیاى حق روابطشان چگونه است ! این گونه زنها هستند که در مورد آن ها و همسرانشان گفته مى شود:
ادخلوا الجنة انتم و ازواجکم تحبرون .(469)

462- وفادارى حضرت رباب (ع) 
(بعد از شهادت امام حسین علیه السلام ) این زن (رباب) تا سالیان دراز در زیر سقف نمى رفت . غذاى مطبوع نمى خورد و دائما مى گریست . مى گفتند: چرا در زیر آفتاب مى نشینى ؟
مى گفت : بعد از این که بدن حسین من در زیر آفتاب بود... (470)(گریه استاد)
این علقه شدیدى بود که میان این زن و ابا عبدالله علیه السلام وجود داشت و این زن ، یک زن صالحه اى بود که مصداق همین آیه بود ادخلوا الجنة انتم و ازواجکم تحبرون .

463- محبت امام به حضرت سکینه  
نسبت به فرزند عزیزشان هم (حضرت سکینه ) همان طور که این شعر نشان مى دهد بسیار مهربان بودند و این مهربانى دو جانبه بوده است . این طفل به قدرى به ابا عبدالله علاقه مند بود و پدر بزرگوارش را دوست داشت که اظهار علاقه هاى او در تاریخ به شدت منعکس شده است . براى ابا عبدالله از نظر الهى یک امتحان بود وقتى که احساس مى کرد که باید از طفلى که این قدر براى او عزیز است و این قدر آن طفل او را دوست مى دارد جدا بشود. در یکى از وداع ها ابا عبدالله آمدند و این طفل گریه مى کرد، اشعارى به حضرت نسبت داده اند:

سیطول بعدى یا سکینه فاعلمى

منک البکاء اذا لحمام دعانى

لا تحرقى قلبى بدمعک حسره

مادام منى الروح فى جثمانى

فاذا قتلت فانتاولى بالذى

تاتینه یا خیره النسوان (471)

فرمود: دخترکم ! فعلا گریه نکن ، تو بعدها گریه هاى طولانى دارى ، فرصتهاى زیادى براى گریه دارى ؟ تا من زنده هستم تو گریه نکن ، گریه ات را بگذار براى بعد از رفتن من . بعد فرمود: لا تحرقى قلبى بدمعک حسره ؛ مگر نمى دانى که این دانه هاى اشک تو آتش به دل پدرت مى زند. مادامى که روح در بدن من هست مرا با این اشک ها آتش نزن ، وقتى من کشته شدم آن وقت اختیار با توشت ، هر چه دلت مى خواهد گریه کن . (472)

464- نوحه سرایى حضرت سکینه  
نوشته اند: حسین بن على علیه السلام دخترى دارد به نام سکینه خاتون که خیلى هم این دختر را دوست مى داشت . او بعدها زن ادیبه عالمه اى شد و زنى بود که همه علماء و ادباء براى او اهمیت و احترام قائل بودند. ایا عبدالله خیلى این طفل را دوست مى داشت . او هم به آقا فوق العاده علاقه مند بود. نوشته اند: این بچه به صورت نوحه سرایى جمله هایى گفت که در دل همه نشست . به حالت نوحه سرایى ، اسب را مخاطب قرار داد که :
یا جواد ابى ! هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟؛ اى اسب پدرم ! پدر من وقتى که رفت تشنه بود، آیا او را سیراب کردند یا با لب تشنه شهید کردند؟ این در چه وقت بود؟ در وقتى بود که ابا عبدالله از روى اسب به روى زمین افتاده بود. (473)

بخش چهارم : مرثیه هاى حضرت ام البنین یا شعار علیه دستگاه اموى 

465- انتخاب حضرت ام البنین  
جناب ام البنین همسر على علیه السلام چهار پسر از على دارد. مورخین نوشته اند: على علیه السلام مخصوصا به برادرش عقیل توصیه مى کند که زنى براى من انتخاب کن که
ولدتها الفحوله ، از شجاعان زاده شده باشد، از شجاعان ارث برده باشد. لتلدلى و لدا شجاعا؛ مى خواهم از او فرزند شجاع به دنیا بیاید.
البته در متن تاریخ ندارد که على علیه السلام گفته باشد هدف و منظور من چیست . اما آن ها که به روشن بینى على معترف و مؤمنند، مى گویند: على آن آخر کار را پیش بینى مى کرد. عقیل ، ام البنین را انتخاب مى کند، به آقا عرض ‍ مى کند که : این زن از نوع همان زنى است که تو مى خواهى .
چهار پسر که ارشدشان وجود مقدس اباالفضل العباس است از این زن به دنیا مى آیند. هر چهار پسر در کربلا در رکاب ابا عبدلله حرکت مى کنند و شهید مى شوند. وقتى که نوبت بنى هاشم رسید، اباالفضل که برادر ارشد بود، به برادرانش گفت : برادرانم من دلم مى خواهد شما قبل از من به میدان بروید، چون مى خواهم اجر شهادت برادر را ادراک کرده باشم .
گفتند: هر چه تو امر کنى . هر سه نفر شهید شدند، بعد ابا الفضل قیام کرد.

466- مرا ام البنین دیگر نخوانید  
این زن بزرگوار (ام البنین ) که تا آن وقت زنده بود، ولى در کربلا نبود، شهادت چهار پسر رشید خود را درک کرد و در سوگ آن ها نشست . در مدینه برایش خبر آمد که چهار پسر تو در خدمت حسین بن على علیه السلام شهید شدند. براى این پسر ندبه و گریه مى کرد. گاهى سر راه عراق و گاهى در بقیع مى نشست و ندبه هاى جانسوزى مى کرد. زنها هم دور او جمع مى شدند.
مروان حکم که حاکم مدینه بود، با آن همه دشمنى و قساوت ، گاهى به آن جا مى آمد و مى ایستاد و مى گریست . از جمله ندبه هایش این است :
اى زنان ! من از شما یک تقاضا دارم و آن این است که بعد از این مرا با لقب ام البنین نخوانید. چون ام البنین یعنى مادر پسران ، مادر شیر پسران ، دیگر مرا به این اسم نخوانید. شما وقتى مرا به این اسم مى خوانید، به یاد فرزندان شجاعم مى افتم و دلم آتش مى گیرد. زمانى من ام البنین بودم ، ولى اکنون ام البنین و مادر پسران نیستم .

467- حضرت ام البنین ، مبلّغ علیه امویان  
تاریخ نوشته است که : این زن (ام البنین )، خودش یک وسیله تبلیغ علیه دستگاه بنى امیه بود. هر کس که مى آمد از آن جا عبور بکند، متوقف مى شد و اشک مى ریخت . مروان حکم که یک وقتى حاکم مدینه بوده و از آن دشمنان عجیب اهل بیت است ، هر وقت مى آمد و از آن جا عبور کند بی اختیار مى نشست و با گریه این زن مى گریست . (474)

468- مرثیه جانسوز حضرت ام البنین  
ام البنین مادر حضرت ابوالفضل در حادثه کربلا زنده بود، ولى در کربلا نبود، در مدینه بود. به او خبر دادند که در حادثه کربلا هر چهار پسر تو شهید شدند. این زن بزرگوار به قبرستان بقیع مى آمد و براى فرزندان خودش نوحه سرایى مى کرد.
نوشته اند: نوحه سرایى این زن آن قدر دردناک بود که هر کسى مى آمد گریه مى کرد، حتى مروان حکم که از دشمن ترین دشمنان بود. در نوحه سرایى خود، گاهى همه فرزندانش و گاهى ارشد آن ها را بالخصوص یاد مى کرد. ابوالفضل ، هم از نظر سنى و هم از نظر کمالات روحى و جسمى ارشد فرزندانش بود. من یکى از این دو مرثیه اى را که از این زن به خاطر دارم براى شما مى خوانم . این مادر داغدار در آن مرثیه هاى جانسوز خودش (به طور کلى عربها مرثیه را خیلى جانسوز مى خوانند) این جور مى خواند:

یا من رأی العباس کر على جماهیر النقد

و وراه من ابناء حیدر کل بیت ذى لبد

انبئت ان ابنى اصیب براسه مقطو ید

ویلى على شبلى امال براسه ضرب العمد

لو کان سیفک فى یدیدک لمادنى منه احد

اى چشم ناظر! اى چشمى که در کربلا بودى و آن مناظر را مى دیدى ! اى کسى که آن لحظه را تماشا کردى که شیر بچه من ابوالفضل از جلو و شیر بچه گان دیگر من از پشت سرش بر این جماعت پست حمله برده بودند، براى من قضیه اى نقل کرده اند، نمى دانم راست است یا دروغ ؟ گفته اند: در وقتى که دست هاى بچه من بریده بود، عمود آهنین بر فرق عزیز من وارد شد، آیا راست است ؟! ویلى على شبلى آمال براسه ضرب العمد بعد مى گوید، ابوالفضل ! فرزند عزیزم ! من خودم مى دانم ، اگر دست مى داشتى مردى در جهان نبود که با تو رو به رو شود. این که آن ها چنین جسارتى کردند براى این بود که دست هاى تو از بدن بریده شده بود. (475)

fehrest page