عمره؛ جاده‌ای به سوی ابدیت در دل لحظه‌ها

امتیاز بدهید
(0 امتیاز)
عمره؛ جاده‌ای به سوی ابدیت در دل لحظه‌ها

عمره سفری است که دل انسان را از هرچه دنیوی است رها می‌کند و به سوی خدا می‌برد. در این سفر کوتاه، هر قدم، هر نفس و هر لحظه پر از معنای تازه‌ای از بندگی و عشق به خداست. طواف کعبه، سعی میان صفا و مروه، و نوشیدن آب زمزم، همه بخشی از این سفر روحانی هستند که به انسان درسی بزرگ از خلوص و ایمان می‌دهند. در این دل نوشته، با من همراه شوید تا این تجربه معنوی و عمیق را از زاویه‌ای جدید ببینید.

به سوی مکه راه افتادم، با دلی پر از امید و شوقی که نمی‌توانستم در کلمات بیان کنم. این بار عمره بود؛ سفر کوتاهی که انگار طولانی‌ترین راه را پیش رو داشتم، سفری که هر لحظه‌اش پر از معنای ابدی بود. با بستن احرام، گویی تمام تعلقات دنیا از من جدا شد. دیگر هیچ چیز مرا به این دنیا نمی‌بست. لباس احرام هیچ زینتی نداشت، اما مرا به سادگیِ ناب و اخلاص عمیقی نزدیک‌تر می‌کرد که در هیچ لحظه‌ای از زندگی‌ام تجربه نکرده بودم.

وقتی به مسجدالحرام رسیدم و نگاه اولم به کعبه افتاد، احساس کردم که زمین زیر پاهایم لرزید. کلمات از گلویم بند آمده بودند و قلبم در سینه‌ام تپید. در آن لحظه، تنها چیزی که از عمق جانم برآمد، فریاد «الله اکبر» بود. خدا بزرگ‌تر از هر آنچه که در این دنیا می‌بینیم، بزرگ‌تر از هر آروزیی که در دل داریم. این جمله نه فقط در کلمات، بلکه در روح و جانم طنین‌انداز شد.

طواف آغاز شد، هفت دور عشق، هفت گام به سوی بی‌نهایت. هر قدم، گویی فاصله‌ام با خدا کمتر و کمتر می‌شد. در آن لحظات، گناهانم به باد می‌رفتند و احساس می‌کردم که در هر دور، یک گام به پاکی و نزدیکی به او برداشته‌ام. طواف، فقط یک حرکت فیزیکی نبود؛ هر حرکت، یک دعا، هر نفس، یک شکرگزاری بود. در آن لحظه‌ها، قلبم می‌دانست که اوج بندگی انسان، در همان لحظات فنا شدن در عشق اوست.

سعی صفا و مروه، تصویر عشق مادری را برایم زنده کرد. هاجر، که از صفا به مروه می‌دوید تا برای فرزندش آب بیاورد. اما من در این دویدن، به دنبال آب نبودم. در دل خود می‌دویدم تا ایمانم زنده بماند. هر بار که به صفا می‌رسیدم، از عمق قلبم می‌گفتم: «خدایا، تو نزدیکی»، و هر بار که به مروه می‌رسیدم، زمزمه می‌کردم: «خدایا، امیدم تنها به توست.»

بعد از سعی، وقتی جرعه‌ای از زمزم نوشیدم، انگار که از چشمه‌های بهشتی نوشیده باشم. هر قطره از آن آب، روحم را تازه می‌کرد و قلبم را صاف می‌ساخت. در آن لحظه، دعا کردم که قلبم همچون آن آب زلال بماند و هیچ چیزی نتواند آن را آلوده کند.

وقتی حلق یا تقصیر کردم، حس می‌کردم که وزنه‌ای سنگین از دوش من برداشته شده است. دیگر احساس سنگینی نمی‌کردم، بلکه سبک و آزاد بودم. گویی انسانی جدید شده بودم. عمره، هرچند سفری کوتاه است، اما همین لحظات کوتاه کافی بود تا تمام دنیای درونی‌ام تغییر کند و قلبم به سوی خدا باز شود.

این سفر به من آموخت که رسیدن به خدا، گاهی در سادگی و اخلاص نهفته است. سفر عمره، سفر کوچکی که مرا از دنیای روزمره‌ام خارج کرد و مرا به حقیقتی عمیق‌تر از هر چیزی که تا پیش از آن می‌شناختم، نزدیک‌تر ساخت. در اینجا، در میان مکه، در دل صفا و مروه، جایی برای غرور و تظاهر نیست. تنها چیزی که باقی می‌ماند، عشق بی‌پایان خداست.

خوانده شده 75 مرتبه